خبری از چیزی به نام حمام نبود، بعدازظهرهای بعضی روزها برای فرار از گرمای هوا و همین طور زدن آب به تن میرفتیم موتورپمپهایی که اطراف بودند. موتورها زیاد بودند. اصلا منطقه معروف بود به پمپهای لشکر؛ بیشتر از صد پمپ آب شیرین، آب شور، آب گرم، آب سرد. خلاصه برای همه ذائقه ها!
یک روز بعدازظهر با مهدی رفتیم سمت پمپی که همان نزدیکی بود. تنی به آب زدیمو برگشتیم سمت روستا.
لباس هایمان خیس خیس بود و هوای داخل اتاق ها هم به یمن روشن بودن کولرگازی های محل اسکان خنک بود. این شد که یک پتو برداشتیم و پهن کردیم یک گوشه ای از وسط بیابان! چفیه راکشیدیم روی صورتمان و همان جا وسط آفتاب دراز کشیدیم.
همین طور که دراز کشیده بودیم و خشک شدن لباس هایمان را قشنگ حس می کردیم، گفتم:«مهدی، یکی ما رو ببینه توی این وضع می گه اینها خل شدن، ساعت سه بعدازظهرچله تابستان، وسط آفتاب بیابون خوابیدنا!»
مهدی خندید و گفت: « بی خیال بابا! بچرخ، بچرخ اونورت هم خشک بشه»
منبع: در کوچه پس کوچه های جهاد ص ۱۳۸