دسته: خاطره

خاطرات | خشک کن دستی!

خبری از چیزی به نام حمام نبود، بعدازظهرهای بعضی روزها برای فرار از گرمای هوا و همین طور زدن آب به تن می‌رفتیم موتورپمپ‌هایی که اطراف بودند. موتورها زیاد بودند. اصلا منطقه معروف بود به پمپ‌های لشکر؛ بیشتر از صد پمپ آب شیرین، آب شور، آب گرم، آب سرد. خلاصه برای همه ذائقه ها! یک […]

خاطرات | عزت نفس را در چشم‌هایش دیدم

دست رو دست گذاشته و جلوی در کنار همسایه نشسته بود. تا از دور ماشین را دید چادر گلدارش را به دندان گرفت و جلوتر آمد. حتی فکرش را هم نمی کردم مرا بشناسد، با دستپاچگی به شیشه زد و اجازه خواست تا کنارم بنشید باهم سلام و علیکی کردیم و ظرف غذا را به […]

خاطرات| برکاتی که فقط در ایام کرونا برایم حاصل شد

روزهای درگیری با گرونا، روزهای نامبارک و سختی بودند ولی در دل همین سختی‌ها و در کنار تمام نامبارکی‌ها، برکاتی نهفته بود که دست یافتن به آنها جز در همین روزهای کرونایی ناممکن بود. یکی از برکاتی که در این روزها دیدم ، این بود که اگرچه مادربزرگ‌های خود را سال‌ها قبل و در سن […]

خاطرات| وقتی کرونا اسیر پیرزن شد…

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جهادگران حوروی، پیرزن با زبان آذری جسته و گریخته به من فهماند، می‌خواهد به دستشویی برود. با اشاره دست گفتم: «صبر کند تا ویلچر را بیاورم.» از او پرسیدم دمپائی؟ دوباره با ترکی گفت: «کفش ندارم» این را خوب فهمیدم. سریع از تخت روبرویی دمپایی قرض گرفتم تا روی ویلچر بنشیند. […]

خاطرات| مامانم رو می‌خوام! مامانم کجاست؟

بچه  خردسال، بیرون بیمارستان مادرش را صدا می‌زد و قطره‌های اشک از گونه‌هایش سرازیر بود و می‌گفت: مامانم رو می‌خوام ! مامانم کجاست و…. همراه، از پس بچه برنمی‌آمد و هر لحظه صدای گریه پراز غمش ، فضا را پر می‌کرد. سرم را پایین انداختم و وارد بیمارستان شدم، لباس‌های ویژه را پوشیدم. با تخت‌های […]

خاطرات| تا قبل عید پنج نفر بودیم!

برای تبلیغ به روستا رفته بودم و کلاس های زیادی را برنامه ریزی و اجرا کردم. ابتدا شرکت کنندگان کم بودند اما به لطف خدا آرام آرام نمک کلاس زیادتر و جمعیت بیشتر شد. در بین آنها چشم هایم دوستانی را گرفت که در ظاهر هموطن نبودند اما همدل بودند به اندازه  مزارشریف تا خود […]

خاطرات| مامان تو کرونا رو آوردی خونه!

روز ۲۰ اسفند ۹۸، فراخوانده شدیم تا در قرارگاه جهادی حضرت خدیجه علیها سلام شروع به تولید ماسک کنیم. اولین گروه جهادی بودیم که به صورت رایگان شروع به دوخت ماسک در قزوین کردیم. روز اول که با هم جمع شدیم، هم دیگر را نمی شناختیم اما همه یکدل با یک هدف جمع شدیم آن […]

خاطرات| مگه روحانی‌ها‌ مفتی کار می‌کنن؟!

از طرف قرارگاه شهدای روحانیت قزوین برای سم پاشی معابر مامور شدیم. آن روز همراه آقا محمد از خیابان ولیعصر حرکت کردیم تا به سبزه میدان برسیم در مسیر اتفاقات جالبی افتاد. برخورد اول با راننده‌های تاکسی سر ایستگاه بود. وقتی من را با لباس روحانیت در حال سم پاشی دیدند جلو آمدند و کمی […]

خاطرات| اینجا هم باید آخوند بالای سرم باشد…

روزی بالای سر بیماری رفتم که یک مادربزرگ حدوداً ۷۰ ساله بود. خودم را معرفی کردم و گفتم بنده مهدی کشاورز و یک روحانی‌ام و برای کمک و خدمت رسانی به شما اینجا هستم. پیرزن وقتی متوجه شد ما طلبه هستیم روی تخت نشست و دستش را به حالت دعا بلند کرد و گفت «خدایا […]