خاطرات| مامانم رو می‌خوام! مامانم کجاست؟

بچه  خردسال، بیرون بیمارستان مادرش را صدا می‌زد و قطره‌های اشک از گونه‌هایش سرازیر بود و می‌گفت: مامانم رو می‌خوام ! مامانم کجاست و…. همراه، از پس بچه برنمی‌آمد و هر لحظه صدای گریه پراز غمش ، فضا را پر می‌کرد. سرم را پایین انداختم و وارد بیمارستان شدم، لباس‌های ویژه را پوشیدم. با تخت‌های پر از بیمار داخل بخش، فضای مرگباری بر بیمارستان حاکم است. اما آن سوی بیمارستان در خیابان، حکایت چیز دیگری است. بعضی‌ها ماسک زده‌اند و برخی بی‌خیال همه چیز مثل آن روزهای قبل از کرونا عادی به کار روزانه خود مشغول اند وارد بخش آی سی یو شدم ، در میان بیمارانی که بیشتر آنها سال خورده بودند یک زن سی و پنج ساله وضعیت خوبی نداشت. ناخودآگاه یاد گریه های بچه ی خردسال بیرون بیمارستان افتادم از خانم نیک سرشت پرسیدم: بچه بیرون … میان حرفم پرید و با ناراحتی گفت:  آره! مادر همون بچه بیرون بیمارستان ۰۰۰ از وضعیت بیمار و بچه خردسال پرسیدم و او توضیحاتی داد.

دلم برای فاطمه ۸ساله سوخت درهم شکستم و موج، من را درست برد به خاطرات بیست سال قبل که مادرم را در بیمارستان از دست داده بودم. دست‌هایم را به دعا بلند کردم اصلا نمی‌دانم چطور شد، خودم را در نمازخانه دیدم و خدایم را صدا می‌زدم. صدای گریه فاطمه از گوش و ذهنم بیرون نمی‌رفت در همان حال و هوا زیرلب گفتم: خدایا شب‌های قدر نزدیک است به حرمت مولایمان امیرالمومنین (علیه السلام)  این بیماران را به ویژه مادر فاطمه را شفابده و… از نماز‌خانه بیرون آمدم ملافه‌های نشسته را جمع کردم و در اتاق کثیف را بستم. الان چهل و پنج روز است رنگ خانه را ندیده‌ام و دلم برای دخترم سحر، پر می‌کشد اما همچنان نگران فاطمه بودم! شب بیست و یکم شد، شبی که باید قدر بدانم این شب قدر امسال، با همه  شب‌های سال قبل فرق می‌کند. با قدم‌هایی پر از امید به بخش آی‌سی‌یو رفتم اما تخت شماره چهل و شش را خالی دیدم. دلم لرزید و ترس تمام وجودم را فرا گرفت و زیرلب گفتم: «نکند خدای نکرده مادر فاطمه …. نه زبانم لال شایدم اینطور نیست.. شاید هم …» نفسم بالا نمی‌آمد، دوان دوان به طرف خانم نیک سرشت ، پرستار بخش رفتم و با نگرانی پرسیدم: مادر فاطمه چی شده؟! لبخندی زد و پاسخ داد: نگران نباش، حالش بهتر شده ، دیشب بردیمش بخش

نفس راحتی کشیدم و برق شادی در چشمانم موج زد. خستگی تمام این روزهای سخت را فراموش کردم و با خوشحالی خواستم به خاطر این مژده شیرین، او را در آغوش بگیرم اما حیف شرایط این اجازه را نمی‌داد. با سرعت از پله‌ها پایین رفتم، وارد بخش شدم، تا نگاهم مادر فاطمه را دید، خیالم راحت شد و با لبخند گفتم:

سلام! حالتون خوبه، بهتر شدین! با مهربانی همراه نگرانی پاسخ داد: سلام! ممنون ! شما از دخترم خبر دارین؟! آره خانم عباسی فاطمه حالش خوبه خوبه! فقط منتظر شما رو ببینه …

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *