بایگانی برچسب ها: خاطرات جهادی

خاطرات| مامانم رو می‌خوام! مامانم کجاست؟

بچه  خردسال، بیرون بیمارستان مادرش را صدا می‌زد و قطره‌های اشک از گونه‌هایش سرازیر بود و می‌گفت: مامانم رو می‌خوام ! مامانم کجاست و…. همراه، از پس بچه برنمی‌آمد و هر لحظه صدای گریه پراز غمش ، فضا را پر می‌کرد. سرم را پایین انداختم و وارد بیمارستان شدم، لباس‌های ویژه را پوشیدم. با تخت‌های […]

خاطرات| ماسک طلایی…

مثل هر روز نیم ساعت قبل از شیفت وارد بیمارستان شدم تا از دفترداری برای آن روز ماسک بگیرم و بعد وارد بخش شوم. اما مسئول تحویل ماسک نبود و شرایط طوری بود که شخص دیگری برای این کار نبود و زمان با سرعت می‌گذشت. بالاخره پس از تعویض لباس و آماده شدن با ماسک […]