خاطرات| ماسک طلایی…

مثل هر روز نیم ساعت قبل از شیفت وارد بیمارستان شدم تا از دفترداری برای آن روز ماسک بگیرم و بعد وارد بخش شوم. اما مسئول تحویل ماسک نبود و شرایط طوری بود که شخص دیگری برای این کار نبود و زمان با سرعت می‌گذشت.

بالاخره پس از تعویض لباس و آماده شدن با ماسک روز قبل و با نیت این که یک ساعت دیگر ماسک جدید از مسئول آن بگیرم، وارد بخش شدم و به مسئول آن توضیح دادم او با ناراحتی گفت: ماسکایی که هر روز میارن، به تعداد کادر بخشه و ماسک اضافه ندارن …

برای رسیدگی بیمارها از او خداحافظی کردم. هنوز از او زیاد فاصله نگرفته بودم که ناگهان من را صدا زد، برگشتم و از دور یک ماسک درجه یک را در دستش دیدم و در ذهنم گذشت که: «اگه ماسک نداشتید پس این چیه و….» نزدیک تر شدم به خودم آمدم لبخندی زد و گفت: اینم برای شما، ماسک خودمه استفاده نشده برای دیروزمو خیلی استفاده نکردم، از همون استفاده می کنم..
یک لحظه خیلی تعجب کردم؛ می‌دانستم اول شیفت است و احتمالا خودش بیشتر از من به اون ماسک احتیاج دارد. به همین خاطر اصلا قبول نکردم و کلی دلیل برای او آوردم. اما هرچه بحث کردیم بی فایده بود و آخرش گفت:

مسئول این بخش منم و با هیشکی تعارف ندارم، الکی بحث نکن… به ناچار تسلیم شدم و ماسک را گرفتم…

جدا از شرمندگی برای سوء ظنی که به او داشتم، یاد خاطره‌های رزمنده ها افتادم که در شرایط شیمیایی و کمبود ماسک فداکاری می‌کردند و بزرگ ترها به خاطر بقیه، بیخیال نفس هایشان می‌شدند. واقعا بعضی ها چقدر بزرگند!…

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *