جوان هرچه لاغرتر و ریشمشکیتر باشد، چهرهاش شهداییتر است انگار! چیزی تو مایههای شهید وزوایی و متوسلیان. یکیشان سر راه ما سبز شده بود. اگر درخواستی از او داشته باشی و سرش را پایین بیاندازد، میفهمی قرار نیست با تو راه بیاید و نباید پاپیچش شوی. کمی هم حق داشت، غیر از تفاوت ریا در تعبدیات و توصلیات، هنوز مرز «ریا» که همزاد شرک است با «ترویج» که تکلیف است، خوب برایش واضح نشده؛ شاید هم شده، ولی در عمل سخت است. مسلک حقالطاعه هم اقتضا میکند که فعلاً دست نگهداری تا تکلیفِ کار را اعاظم روشن کنند. اما حالا که قرار است از کارهای نوآورانهاش گزارشی بدهد، نیاز دارد به فصلالخطاب. از طرفی میترسد که وبال ریا گردنش را بگیرد و از طرفی هم احساس تکلیف کرده که آن کار پر فایده را گسترش بدهد…
جهادش همینجاست! بگومگوهای سلولهای بدنش را میشنوم؛ دستهایشان فریاد میزنند «قصد ریا ندارد و اگر کسی از کارش الگو بگیرد برای همیشه در ثوابش شریکیم» و دستهایشان جواب میدهند «اگر ریا شد، چه؟» و مگر این مشاجره به این راحتیها تمام میشود؟!
تا اینکه مینشیند پای منبر محدث نوری، برای شنیدن فصلالخطاب از کلام امام باقر علیهالسلام: «ای برادر جهادی! اگر فکر میکنی حرفهای تو به حال برادرت سودمند است و به کارهای خیر تشویقش میکند، هیچ اشکالی ندارد که فعالیتهای خود را برایش بازگو کنی! مثلا اگر از تو پرسید «آیا دیشب نماز شب خواندی؟» اگر خواندهای بگو «بله؛ خدا روزیام نمود!» نگو «نه» که این دروغ میشود.» (۱)
بنایش را گذاشته بر اینکه اطاعت امر مافوق کند و گام کوچک خود را مخفی نکند؛ از طرفی هم از این همه کارِ روی زمین مانده، احساس شرمساری داشته باشد. چهرهاش شهداییتر شده با آن عمامه مشکی…
——————————
(۱) ترجمه آزاد از روایت مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل، ج۱، ص: ۱۱۵: کِتَابُ الْعَلَاءِ بْنِ رَزِینٍ، عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع قَالَ: لَا بَأْسَ أَنْ تُحَدِّثَ أَخَاکَ إِذَا رَجَوْتَ أَنْ تَنْفَعَهُ وَ تَحُثَّهُ وَ إِذَا سَأَلَکَ هَلْ قُمْتَ اللَّیْلَهَ أَوْ صُمْتَ فَحَدِّثْهُ بِذَلِکَ إِنْ کُنْتَ فَعَلْتَهُ فَقُلْ قَدْ رَزَقَ اللَّهُ ذَلِکَ وَ لَا تَقُلْ لَا فَإِنَّ ذَلِکَ کَذِبٌ.