سه هفته از فعالیتم توی کارگاه تولید ماسک میگذشت. دلم میخواست برای کمک به کادر درمان هم داوطلب شوم؛ اما چو افتاده بود که آقایان خانمهای کرونایی را تیمم میدهند. برای همین تصمیمم عوض شد. به یکی از دوستانم که از بچههای کانون رهپویان بود و مسئول دارالرحمه را میشناخت، گفتم: «شماره ام رو بده دارالرحمه من داوطلب میشم.» صبح روز بعد، طبق معمول برای تولید ماسک رفتم دانشگاه صنعتی ساعت ده تلفنم زنگ خورد گوشی را برداشتم ازم پرسید: «شما برای تیمم اموات داوطلب شدید؟» بله
به فوتی بیمارستان شهید چمران داریم میتونین تشریف بیارین؟ از مرده نمیترسیدم هشت ماه قبل از آن، با دستهای خودم مادرم را غسل داده بودم! اما کابوس کرونا توی دلم ترس میریخت. به امام زمان و شهدا توسل کردم و بعد، از یکی از بچهها که ماشین داشت خواستم من را ببرد بیمارستان. از نگهبان پرسیدم: «سردخونه بیمارستان کجاست؟» وقتی فهمید برای تیمم اموات کرونایی رفته ام، چشمهایش گرد شد و با قیافهای بهت زده انگشت اشارهاش را گرفت طرف سردخانه! رفتم داخل یک نفر هم از دارالرحمه آمده بود. سلام و علیک کردیم و منتظر نشستیم تا برایمان لباس و عینک مخصوص بیاورند.
اوایل کار، دانشگاه علوم پزشکی حتی با تیمم مخالف بود برای همین حسابی معطلمان کردند. بعد از یک ساعت، لباسها را آوردند و گفتند: «برین داخل، در رو هم ببندین!» میت را گذاشته بودند توی یکی از کشوهای ردیف چهارم خدابیامرز خیلی چاق بود کسی هم جرأت نمیکرد کمکمان کند. به هر زحمتی بود دونفری آوردیمش پایین. سردخانه چمران خیلی تنگ بود چپیده بودیم بین قفسه مردهها و در، با همان حالت میت را تیمم کردیم ! بعد از تیمم، به امام حسین و امام زمان (علیهما السلام) سلام دادیم و میت را کفن کردیم. حالا باید او را میگذاشتیم توی همان کشوی ردیف چهارم؛ اما هرچه زور زدیم موفق نشدیم. دست آخر چند بار «یا علی» گفتیم، با هزار مکافات بلندش کردیم و خواباندیمش دو ردیف پایین تر از جای اولش. قبل از اینکه پایمان را از سردخانه بگذاریم بیرون، لباس هایمان را درآوردیم و انداختیم توی سطل مخصوص. دو نفر هم از دور ضدعفونیمان کردند. مچ دست هایم درد گرفته بود؛ اما میخواستم دوباره بروم دانشگاه. تاکسی گرفتم تا سریعتر برسم. توی مسیر دوباره تلفنم زنگ خورد: «یه فوتی توی بیمارستان علی اصغر داریم. فرصت میکنین برین؟ »