• صفحه اصلی
  • >
  • ایران
  • >
  • تبلیغ دینی به سبک قیچی تیز/ حکایت طلبه‌ای که از چاقوکش‌ها، معلم اخلاق درست می‌کرد

تبلیغ دینی به سبک قیچی تیز/ حکایت طلبه‌ای که از چاقوکش‌ها، معلم اخلاق درست می‌کرد

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جهادگران حوزوی، کفش‌های اسپرتش را در حالیکه انگشت شصتش در فشار بود و زبانه‌های کفشش بیرون زده بود تند و تند پا کرد تا خود را به مدرسه برساند.همین که خم شد بند کفشش را ببندد تیزی چاقو در جیب شلوارش را حس کرد، روال همیشگی‌اش بود بعد از پایان مدرسه، بساط جنگ و دعوا با چاقو و پنجه بکس به راه بود. به شرور نوجوانی تبدیل شده بود که در و همسایه از کارهایش در امان نبودند اما مثل اینکه قرار نیست در همیشه به روی یک پاشنه بچرخد و سرنوشت او تغییر می کند.

آشنایی با یک رفیق اهل دل باعث می‌شود ابوالفضل باقری متحول شود و به طلبه ای تبدیل شود که از تیزی چاقو و قیچی این‌بار نه برای دعوا و کشمکش که برای درست کردن آثار هنری و جذب کودکان و نوجوانان به دین استفاده کند.

طعم تلخ یتیمی در ۲ سالگی!

دوران خاص و پیچیده‌ای داشتم. سال  ۵۸ در روستای”درصوفیان” بجنورد متولد شدم پدرم کشاورز بود که یک روز طی حادثه ای تراکتور چپ می‌کند و به رحمت خدا می‌رود  و من در سن دو سالگی طعم تلخ یتیمی را چشیدم.

قصه زندگی من از اینجا به بعد تغییر کرد بنا به گفته‌های مادرم شرایط زندگی خوبی داشتیم ولی همه چیز عوض شد گویی با فوت پدر خانه روی سرمان خراب شد. با توجه به رسم و رسومات قدیم پدر بزرگم تمام تلاشش را می‌کرد تا بچه‌ها را از مادرم بگیرد ولی مادرم موافقت نمی‌کند و مصمم می‌گوید بچه‌هایم را خودم بزرگ می‌کنم.

فرار در یک شب سرد زمستانی

بعد از گذشت ۲ سال از فشارهای پدر بزرگم، در یکی از  شب‌های سرد زمستان مادر تصمیم می‌گیرد بچه‌ها را در خورجین اسب بگذارد تا به شهر فرار کند.

آن شب سرد را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم وقتی چند بار پای اسب پیچ خورد و توی گل و لای می‌افتاد، صدای گریه بچه‌های معصومی که خودشان را از سرما داخل خورجین مچاله کرده بودند و صدای زوزه‌ی گرگ‌ها که ترس و وحشت را به دلمان انداخته بود ما را از رسیدن به مقصد ناامید می‌کرد،  برف و کولاک بیرحمانه به صورت هایمان شلاق می‌زد؛ با هر سختی که بود با اسب از گردنه‌های سخت و پیچ در پیچ کوه ها  به بجنورد رسیدیم.

پدرم چند سال قبل منزلی در منطقه معصوم زاده بجنورد خریده بود منطقه‌ای واقع در حاشیه شهر بجنورد که فقر اقتصادی و فرهنگی در آن بیداد می‌کرد.

محیط زندگی مملو از جرم و جنایت بود

روحیه‌ی جنگجویی و بزن بهادری از خصلت‌های اصلی مردم این منطقه بود. فرد مضروب یا به طور کامل از شدت جراحات ضربه فنی می‌شد و دار فانی را وداع می‌گفت یا با سر و دست شکسته به خانه بر می‌گشت.

چاقوی تیز در کنار کتاب های مدرسه جا خوش کرده بود حتی در مدرسه  آنچه در شان یک مدرسه نبود را می‌دیدیم کیف مدرسه را که می‌بستم قبل از برداشتن دفتر و کتاب، اول از همه چاقو و پنجه بکس را در شلوار جاسازی می‌کردم. طبق روال هر روزه بعد از مدرسه دعوا که بیشتر شبیه جنگ بود، شروع می‌شد.

آثار شوم این منطقه در ما هم تاثیر گذاشت و روحیه من هم شبیه به آنها شده بود دیگر کسی از دعواها و سر شکستن‌هایم در امان نبود از همان دوران کودکی نا خواسته تبدیل به یک بچه شرور شده بودم.

تقلید از بروسلی

تا حدود ۱۴ سالگی کار همیشگی من جنگ و دعوا بود چون سطح خانواده از نظر اقتصادی ضعیف بود امکان استفاده از باشگاه ورزشی و یا حتی استفاده از وسایل ورزشی را نداشتم.

دوست صمیمی من  عباس حسنی بود خیلی با هم رفیق بودیم  هر وقت ما دو نفر را با هم می‌دیدند به شوخی می‌گفتند: ابوالفضل عباس آمدند. آن زمان‌ها چون فیلم های بروسلی زیاد پخش می‌شد لانچیکو درست می‌کردیم و با آن در دعواها به سر و صورت بچه‌ها می‌زدیم.

ورق زندگیم برگشت…

یک روز عباس گفت: در همسایگی ما، جوانی است به نام آقا رسول که حرفه ای ورزش می‌کند هر روز که از در خانه بیرون می‌آید با مشت سنگ می‌شکند، از او بخواهیم که به ما ورزش آموزش بدهد. خدمت آقا رسول رسیدیم و از او خواستیم تا به ما ووشو یاد دهد آقا رسول برای آموزش شرایط داشت، گفتیم شرایط هرچی باشه قبول می‌کنیم قرار شد از فردای آن روز تمرین‌ها را شروع کنیم.

ورزش به شرط دفاع از مظلوم

آقا رسول به ما گفته بود به شرطی ورزش حرفه ای را به شما آموزش می‌دهم که دیگر حق دعوا کردن ندارید اگر بشنوم دعوا کردید اول حسابی تنبیه تان می‌کنم بعد هم  آموزش تعطیل.

فقط در یک حالت می‌توانید دعوا کنید آن هم در صورتی که از حق مظلومی دفاع کنید این حرف به مثابه این بود که به ما بگویند دیگر حق نفس کشیدن ندارید چون دعوا کردن با گوشت و خون ما آمیخته شده بود به سختی این شروط را پذیرفتیم و ایشان هر روز با ما تمرین می‌کرد.

درس اخلاق در کنار تمرین رزمی

جالب‌ترین نقطه قصه اینجا بود که تمرین‌های آقا رسول فقط کلاس ورزش نبود بلکه درس  اخلاق بود، ظرف کمتر از چند ماه ابوالفضل باقری که تبدیل به یکی از اراذل و اوباش محله شده بود تبدیل به فردی معنوی شد.

آقا رسول به ما می‌گفت باید بدن‌هایتان را آماده کنید تا سرباز امام زمان(عج) بشوید و این برای ما عجیب بود چون ما تا آن زمان حتی اسم امام زمان را نشنیده بودیم که اصلا امام زمان چه کسی هست؟ که ما می‌خواهیم سرباز امام زمان بشویم واقعا نمی‌شناختیم.

ولی ایشان قدم به قدم امام زمان را به ما می شناساند  و کم کم داشتیم آمادگی جسمانی پیدا می کردیم.

مردم کوچه بازار می‌دیدند این آدم شر و شرور چقدر آرام شده تعجب کرده بودند  و مادرم نفس راحتی از دست ما کشید.

اولین نماز جماعت سه نفره

با تعالیم آقا رسول کم کم نماز خواندن را یاد گرفتیم و تصمیم گرفتیم مسجد مخروبه‌ای که در محله بود را با کمک آقا رسول و عباس مرمت کنیم.هر روز بعد از اتمام کار نماز جماعت سه نفره می‌خواندیم.

این نماز جماعت سه نفره ادامه داشت تا اینکه  دوستان و  همکلاسی‌ها و بچه محله‌ها را  به مسجد دعوت کردیم و این مسجد ظرف چند ماه رونق گرفت حالا تعداد بچه‌های مسجدی  که ورزشکار هم شده بودند بسیار زیاد شده بود. در مسجد اردوهای هفتگی داشتیم صبح های جمعه  دعای ندبه داشتیم صبحانه می‌خوردیم و بعد کوهپیمایی می‌کردیم بازی می‌کردیم تا غروب بر می‌گشتیم.

نمازشب بچه های محله

کلاس اخلاق و دینی آقا رسول همچنان برای بچه‌های محله ادامه داشت کار به جایی رسید که نماز شب می‌خواندیم و نماز صبح را در مسجد اقامه می‌کردیم در این مدت  بچه‌های خوبی رشد کردند تا اینکه تصمیم گرفتیم حوزه برویم.

ورود پر حاشیه به حوزه

تا ته دره گمراهی رفته بودم و حالا با تشویق های آقا رسول تصمیم گرفتم حوزه درس بخونم علتش هم این بود که فکر می‌کردم تنها راهی که می‌تواند از ما سرباز امام زمان بسازد حوزه است.

با توجه به سبقه ای که داشتم و کلاس سوم راهنمایی را مردود شده بودم حوزه بجنورد ما را نپذیرفت. تصمیم گرفتم حوزه شیروان بروم، آنجا هم مشروط به اینکه سوم راهنمایی را نمره قبولی بگیرم و همزمان به صورت مهمان حوزه باشم قبولم کردند. تا آن زمان من از درس و مدرسه هیچ نمی‌دانستم و هر سال مردود می‌شدم اما برای قبولی در حوزه مجبور بودم درس مدرسه و حوزه را با هم بخوانم ولی با سعی و تلاش موفق شدم هر دو را با نمره‌های خوبی قبول شوم.

در کنار درس، ورزش را کنار نمی‌گذاشتم: ووشو، دفاع شخصی ژیمناستیک، کیک بوکسینگ و …را تا حد اعلی کار می‌کردم کمربند مشکی می‌گرفتم و بعد وارد رشته بعد می‌شدم تا جاییکه موفق شدم مدرک مربیگری رسمی فدراسیون را بگیرم. بعد از حوزه وارد مشهد شدم و متاهل شدم وضعیت اقتصادی بسیار سختی داشتیم مجبور بودم خانه ای را به صورت شراکتی با یکی از دوستان اجاره کنم و با هم زندگی کنیم.

ورود به میدان کودک و نوجوان

سال ۸۵ با استاد راستگو آشنا شدم. در دوره‌های تربیت مربی استاد راستگو آموزش دیدم و فهمیدم که خیلی علاقمند به حوزه کودک و نوجوان هستم و دوست داشتم در همین حوزه کار کنم.

سال ۸۸ نیز با استاد احمد مهدیزاده _که ایشون هم مربی متبحر کودک و نوجوان بودند و جهت همایشی از قم به مشهد آمده بودند_ آشنا شدم. هنر استاد مهدیزاده خلق کاردستی‌های زیبا با قیچی و کاغذ بود که هم‌زمان شعر کودکانه می خواند و کار دستی درست می‌کرد.

ایشان به دلیل مشغله کاری آموزش خصوصی نمی‌دادند و یکی از دوستانم گفت تنها راه یادگیری این است که به مدت ۶ ماه همراه ایشان باشید تا بتوانید کار را یاد بگیرید.

فروش خانه برای هزینه سفر

با شهریه ناچیز طلبگی زندگی به سختی می‌گذشت و نمی‌توانستم هزینه سفر را تامین کنم.

از ارثیه پدری خانه‌ای کوچک در خواجه ربیع گرفته بودم به ذهنم رسید خانه‌ام را بفروشم مبلغی را به رهن خانه بدهم و  بخش دیگر را هزینه سفر کنم تا هر طور شده این هنر را از اقای مهدیزاده در قم یاد بگیرم. با کلی و التماس به همسرم ایشان را راضی کردم منزل رابه فروش بگذاریم.

اراده کردم یاد بگیرم

فیلمی از اجرای چند سال قبل آقای مهدیزاده مشهد از دفتر تبلیغات تهیه کردم هر روز چندین بار این فیلم را نگاه می‌کردم شعرهایی که اقای مهدیزاده می‌خواند و کاردستی هایی که درست می‌کرد را تمرین می‌کردم گاهی به خودم می آمدم میدیدم ساعت تا پاسی از شب گذشته و من در حال تمرین کردن هستم.

خیلی تمرین می‌کردم و در عین حال به شدت پیگیر آقای مهدیزاده بودم که وقتی را برای آموزش من در نظر بگیرند ایشان هم بسیار شلوغ بودند، دو ماهی گذشت همچنان خودم با قیچی و کاغذهای رنگی تمرین می‌کردم. از طرف دیگر خانه را به فروش گذاشته بودم و نگران بودم که اگر اقای مهدیزاده بگوید بیا، خانه به فروش نرفته چیکار کنم یا خانه به فروش برود و آقای مهدیزاده بگوید نیا چیکار کنم؟

شب و روز تمرین می‌کردم این قصه تا ۴ ماه طول کشید و هنوز آقای مهدیزاده اجازه نمی‌داد برای تمرین خدمتشان برسم تا اینکه یک روز آقای مهدیزاده  آب پاکی را روی دست من ریخت و گفتند وقت آموزش ندارند. البته ایشان ناخواسته استاد من بودند، ظرف یک سال دیدم کلی طرح یاد گرفتم  حتی شعرها و لحن صدا ایشان را تمرین کرده  بودم.

ماجرا اینقدر طولانی شد که من فراموش کردم منزل را به فروش گذاشتم و اصلا هم خانه به فروش نرفت. موقعی به خودم آمدم که من کلی کارهای استاد مهدیزاده را یاد گرفته بودم و با همین کاغذ و قیچی در مدارس برای بچه‌ها برنامه اجرا می‌کردم.

جواب توسلم به امام رضا(ع)را گرفتم

رسیدن به هدفم را مدیون توسلم به علی بن موسی الرضا(ع) و حضرت زهرا(س) می‌دانم روزی‌که عهد بستم اگر این آموزش‌ها را بتوانم فرابگیرم در راه تبلیغ دین به کودک و نوجوان استفاده کنم یقین دارم این اراده و این کاری که یاد گرفتم کار خودم نبود نظر اهل بیت(ع) بود.

کار برای کودک و نوجوان عشق است

این ماجرا گذشت و من دیدم هر طرحی که اقای مهدیزاده می‌‍‌‌زند می‌توانم درست کنم لطف خدا شامل حالم شد و و چیزهای جدیدی به کارم اضافه کردم که جذابیت کار را دوچندان می‌کرد. اجرای برنامه برای سنین  کودک و نوجوان کار نیست عشق من است. در حین اجراهای شاد و جذاب، محتواهای عقیدتی و مذهبی به بچه ها آموزش می‌دهم.

در واقع به سبک آقا رسول، در کنار برنامه‌های شاد کودکانه، کار فرهنگی می‌کنم. هنر من خوب نشان دادن و زیبا نشان دادن دین است. موضوعات عقیدتی و اخلاقی را به زبان کودکانه می‌گویم .

تعریفم از موفقیت

هدفم این است می‌خواهم این بچه‌ها را به رشدی برسانم که عاشق امام زمان بشوند و آینده درخشانی داشته باشند افق نگاهم بین المللی است علاوه بر کارهای تلویزیونی که انجام می‌دهم در کشورهای همسایه جهت برگزاری برنامه‌های کودک و نوجوان دعوت می‌شوم.

اما با همه  این توفیقات هنوز خودم را موفق نمی دانم  موفقیت فراتر از این حرف هاست تعریفم از موفقیت این است که ابوالفضل باقری بتواند در جمعی اجرای برنامه بکند که آن جمع مسلمان نباشند و آن قدر زیبا و پر قدرت اجرا کند که یک نفر از جمع بلند شود و بگوید “اشهد ان لا اله الا الله ” آن وقت است که احساس می‌کنم این ن قطه شروع موفقیت من است.

هدفم فراتر از تربیت بچه های خودمان است. اگر بچه های خودمان را تربیت اسلامی کنیم انجام وظیفه است نگاه ما باید دنیا و بین المللی باشد چون اگر قرار است  امام زمان (عج)ظهور کند و بیاد باید تمام دنیا خوب ایشان را بشناسند.

حجت الاسلام ابوالفضل باقری بیش از سه دهه است که  با شیوه های بدیع تبلیغ و با کاغذ و قیچی کودکان را با اسلام آشنا می کند.

مستند “قیچی تیز” برشی از زندگی ایشان است که پس از طی فراز و فرودهای زندگی و آسیب‌های اجتماعی پا به عرصه متفاوتی می‌گذارد تا او هم بتواند به سبک آقا رسول قهرمان قصه ناجی کودکان و نوجوانانی باشد که باید زمین را برای ظهور منجی آماده کنند.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *