روزهای درگیری با گرونا، روزهای نامبارک و سختی بودند ولی در دل همین سختیها و در کنار تمام نامبارکیها، برکاتی نهفته بود که دست یافتن به آنها جز در همین روزهای کرونایی ناممکن بود. یکی از برکاتی که در این روزها دیدم ، این بود که اگرچه مادربزرگهای خود را سالها قبل و در سن کم از دست دادم و از محبت شان محروم شدم اما در این روزها توفیقی حاصل شد تا به تعداد زیادی مادربزرگ کمک کنم، آنها را در روزهای سخت بیماری همراهی کنم، از صمیم قلب به آنها محبت کنم و طعم خوش محبت مادربزرگها را بچشم. آنروز بعد از اینکه غذای همه بیماران بخش را تقسیم کردیم تصمیم گرفتم یک مادربزرگ نازنین را در خوردن غذا کمک کنم، خودشان به سختی غذا میخورند ولی اکثرشان خیلی دوست دارند کسی به آنها غذا بدهد حتی اگر بتوانند به تنهایی غذا بخورند؟
اول پرسیدم: مامان جان سوپ میخوری؟ نه! رفتم سراغ ظرف غذایش که خیلی قاطعانه و محکم گفت: به شرطی غذا میخورم که تو هم چند لقمه بخوری! این را دیگر کجای دلم باید میگذاشتم؟
گفتم: مادر جان! با این ماسکا نمیتونم! خب ماسکو دربیار! اگه ماسکو دربیارم همین الان اخراج میشم حراست بیمارستان اجازه نمیده دیگه بیام پیشت!
کمی اخم کرد نمیخواست کوتاه بیاید. اصرار داشت که حتما از آن غذا بخورم، گفت: پس با خودت ببر خونه! باشه چشم شما الان از این غذا بخورید اضافهاش را من به خانه میبرم. در همین حال قاشق را به طرف دهانش گرفتم که صورتش را کج کرد و نخورد!
گفتم: مادر جان! چرا نمی خوری؟ اگر من بخورم این غذا دهنی میشه! تو نمیتونی بعدا…!! مانده بودم چه کاری انجام دهم بالاخره یکی از بیمارها فرشته نجات شد و درب ظرف یکبار مصرف غذا را از آن جدا کرد و من چند قاشق از غذا را روی آن ریختم که مثلا غذا را جدا کرده باشم. اینیار خوشحال شد و گفت: حالا درست شد این غذا را ببر خونه با بچه هات بخور! باشه چشم! شما راحت غذا را بخورید.
از همه جالبتر واکنش بیمار تخت روبروئی بود که حال و روز خوبی نداشت. خیلی بی حال سرش را بالا آورد و به من نهیب زد که: یه وقت اون غذا را نبری خونه ها، نخوری! میدانستم که مادربزرگ دوست داشتنی گوشهایش سنگین است.
نه خیالت راحت باشه! ظرف غذا را از اتاق بیرون آوردم تا گمان کند با خودم برده ام …