دست نوشته: «داستان سرانگشتان تو!»

داستان سرانگشتان تو!
خطاب به برادر مجاهد، خطاب به محمد تقی وکی لپور

این آیا همان سرانگشتانت نیست که گره‌های سیاه و غم‌بار جرم را به نرمی از قلب زندانیان باز می‌کرد، بند جبرهای اجتماعی و معضلاتش را از پاهایشان می‌گشود و آنان را چون کبوتری سپیدبال، به آسمان زندگی و آزادگی پرواز می‌داد؟ پس چگونه توانستند این سرانگشتان را با شعار زندگی و آزادی(!) و ضرب دردناک نارنجک مجروح سازند؟
این آیا تو نبودی که چون پدری دلسوز دست محبت بر سر فقرای فرهنگی می‌کشیدی و آنان را با دم مسیحایی ایمان زنده می‌ساختی و با آب امید، غسل تعمید می‌دادی؟
پس چگونه کسانی که روحشان از چرک و پلیدی‌ها تیره و کدر شده و مرامشان، جز خودفروشی و وطن‌فروشی نیست، مردمان را از دست خدمت‌ تو محروم ساختند؟
این چه اعتراض به مشکلات است که خادمان را به خاک و خون می‌کشاند. از آن چه که یک جنبش هدف قرار می‌دهد و می‌سوزاند، می‌توان به ماهیت آن پی برد. جنبش فواحش، تویی را مصدوم می‌کنند و چونان تویی را می‌کشند؛ زیرا عمر و توان و تهام خود را به ریشه‌کنی فقر و فساد و فحشا از قلب و ذهن و زندگی مستضعفان معطوف کرده‌اید. این برای شیاطین، قابل تحمل نیست.
آری این سرانگشتان توست که آزادی از زنجیرهای ظلم به خویش و ستم به خویشان و پراکندن خاشاک در شهر و دیار را برای جوانان فراهم می‌کرد و این راه، زین پس ادامه خواهد داشت. زیرا سرانگشتان تو زین پس با دستان توانمند ملت مسلمان، یاری خواهد شد.

مسلم عارف

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *