روز ۲۰ اسفند ۹۸، فراخوانده شدیم تا در قرارگاه جهادی حضرت خدیجه علیها سلام شروع به تولید ماسک کنیم. اولین گروه جهادی بودیم که به صورت رایگان شروع به دوخت ماسک در قزوین کردیم. روز اول که با هم جمع شدیم، هم دیگر را نمی شناختیم اما همه یکدل با یک هدف جمع شدیم آن هم کمک به همنوع بود. چند ساعت گذشت، طاقههای پارچه را از ماشین پیاده کردند اما آنقدر زیاد بود که فکر نمیکردم بتوانیم همه را آماده کنیم. با یاعلی شروع کردیم، خیلی از بچهها خیاط بودند ولی هیچکس تجربه دوخت ماسک را نداشت. همه، ماسکهای آماده را دیده بودیم اما تا حالا ندوخته بودیم. در نگاه اول کار سادهای به نظر میرسید اما با شروع آن فهمیدیم کار سختی است.
بچهها دست به کار شدند و طرح زدند و چند مدل دوختند تا به یک مدل استاندارد رسیدند. روز اول فقط صد عدد ماسک دوخته شد روز رضایت بخشی نبود ناامید نشدیم و ادامه دادیم. با توجه به نیاز مبرم آن روزهای بیمارستانها، برای افرادی که کار ضدعفونی را انجام میدادند، کمر همت را بستیم و چند شیفت را اضافه ایستادیم و ماسک تولید کردیم …. یادم میآید روز اول هیچ پذیرایی در کار نبود اما بچهها تا ۶-۷ عصر کار میکردند. کار کردن در این شرایط خیلی سخت بود به این فکر کردیم هر خانمی با توجه به وضع مالیش، غذایی نذر کند و بیاورد.
آشپزی را که اصلا نمیشناختیم، خیلی از روزها برای ما غذا میفرستاد. بعضی از بچه ها روزه گرفتند و خیلیها چیزی نخوردند و رفتند اما هیچکس غر نزد. آدم یاد روزهای جبهه میافتاد. روز به روز به تعداد ماسکهای دوخته شده اضافه میشد. هر روز برای بیمارستانها، افرادی که برای ضدعفونی میرفتند و برای محلههای محروم شهر، ارسال میشد. خوشحال بودیم از اینکه در این روزها کاری انجام داده ایم… بچههای ماسک دوزی قرارگاه حضرت خدیجه علیها سلام مظلوم ترین مدافعان سلامت روزهای کرونایی، که هیچ وقت دیده نشدند و تقدیر نشدند اما آمدند و ایستادند.
یک روز خبر دادند حال دختر بزرگم خوب نیست تنگی نفس شدیدی داشت. دکتر اسکن ریه را انجام داد و تشخیص آن مشکوک به کرونا بود.
دخترم گفت: مامان دیدی! اصلا از خونه بیرون نرفتم اگه گرفته باشم تو آوردی خونه!. خیلی دلم گرفت قبل از اینکه جواب آزمایش را بگیرم، نذر کردم و گفتم خدایا من برای رضای تو رفتم. متوسل شدم به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها. تا جواب آزمایش بیاید، صد بار مُردم و زنده شدم اما همان شب با گرفتن جواب منفی، به کاری که کرده بودم ایمان آوردم و از قبل راسخ تر ادامه دادم.
چند روز بعد از پایان کار کارگاه، پیامی آمد که: «یکی از خواهرا خواب دیده حاج قاسم سلیمانی اومده کارگاه نشسته پشت یکی از چرخها و با لبخند به ماسکها نگاه کرده …» آنجا بود که فهمیدم دیده شدیم آن هم چه دیدنی.