خاطرات| چسبِ نچسب…

دو ساعت مانده به افطار رفتیم دارالرحمه. آن روز یک میت بیشتر نداشتیم گفتم سریع غسلش می‌دهیم و برمی‌گردیم خانه. بدن میت را بررسی کردم که مانعی رویش نباشد بعد غسل اول، غسل دوم و غسل سوم را انجام دادیم.

می‌خواستم بروم کفن میت را بیاورم که استاد معارف گفت: «مژگان ، این چیه روی کمرمیت؟» گفتم: «ماسکم بخار گرفته نمی بینم.»  از خاله‌ام پرسید: «لیلا تو میبینی؟»  خاله‌ام دستش را کشید روی بدن میت و گفت: «فکر کنم پوست میت باشه. نه! مثل اینکه چسبه!» وقتی این را شنیدم، انگار یک سطل آب سرد ریختند روی سرم؛ روزه بودم، آب بدنم هم از شدت عرق داشت ذره ذره کم می‌شد، ماسک هم طوری بسته شده بود که حس می‌کردم موهایم دارد کنده می‌شود. سرم را بردم پایین، دست‌هایم را گذاشتم روی میز و گفتم: معطل نکنیم. از اول غسل بدیم که «گردنمون نباشه.» استاد معارف گفت: «پس یا علی!»

وقتی تغسیل تمام شد، رفتم بیرون ماسکم را درآوردم و پنج دقیقه بی حال لم دادم روی صندلی. خانم معارف هم بی جان افتاد کف کانکس! خاله لیلا گفت: «فکر کنم این میت خیلی خودش رو می شسته که بایه بار غسل راضی نشده!»  همگی زدیم زیر خنده.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *