دسته: بهداشت

گروه های جهادی نماد تلاش خداپسندانه در عرصه خدمت به مردم هستند

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی جهادگران حوزوی، حجت الاسلام والمسلمین غلامعلی صفایی بوشهری، در آیین تجلیل از جهادگران نهضت جهادی همراه بیمار، در مصلای نماز جمعه بوشهر، با بیان اینکه تمامی اعمال انسان در محضر خداست، اظهار کرد: تمامی اعمال انسان در دنیا، توسط خداوند حساب می شود و اگر ذره ای کار خیر انجام […]

خاطرات| مامان تو کرونا رو آوردی خونه!

روز ۲۰ اسفند ۹۸، فراخوانده شدیم تا در قرارگاه جهادی حضرت خدیجه علیها سلام شروع به تولید ماسک کنیم. اولین گروه جهادی بودیم که به صورت رایگان شروع به دوخت ماسک در قزوین کردیم. روز اول که با هم جمع شدیم، هم دیگر را نمی شناختیم اما همه یکدل با یک هدف جمع شدیم آن […]

خاطرات| مگه روحانی‌ها‌ مفتی کار می‌کنن؟!

از طرف قرارگاه شهدای روحانیت قزوین برای سم پاشی معابر مامور شدیم. آن روز همراه آقا محمد از خیابان ولیعصر حرکت کردیم تا به سبزه میدان برسیم در مسیر اتفاقات جالبی افتاد. برخورد اول با راننده‌های تاکسی سر ایستگاه بود. وقتی من را با لباس روحانیت در حال سم پاشی دیدند جلو آمدند و کمی […]

اعزام طلاب جهادی اصفهانی فعال در بیمارستان های کرونا به مشهد

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی جهادگران حوزوی،قرارگاه جهادی حوزه علمیه اصفهان از همان روزهای ابتدایی شیوه ویروس کرونا کمر خدمت به مردم را محکم بستند و اقدام به فعالیت جهادی نمودند. در روزها و ماه‌های ابتدایی کمتر کسی جرأت حضور در بخش بیماران کرونایی را داشت و حتی خانوده‌ها از ترس بر بالین بیمارشان حاضر […]

خاطرات| جدّاً شما آخوند هستید!؟

در یکی از بخش‌ها که مشغول کمک به یک بیمار کرونایی بودم و تازه به بخش ما آمده بود و منم فراموش کرده بودم که خودم را معرفی کنم، بعد از چند روز به من گفت ببخشید شغل شما چیست که هر روز اینجا می‌آیید؟ وقتی به او گفتم که من یک روحانی و طلبه […]

خاطرات| اینجا هم باید آخوند بالای سرم باشد…

روزی بالای سر بیماری رفتم که یک مادربزرگ حدوداً ۷۰ ساله بود. خودم را معرفی کردم و گفتم بنده مهدی کشاورز و یک روحانی‌ام و برای کمک و خدمت رسانی به شما اینجا هستم. پیرزن وقتی متوجه شد ما طلبه هستیم روی تخت نشست و دستش را به حالت دعا بلند کرد و گفت «خدایا […]

خاطرات| ماسک طلایی…

مثل هر روز نیم ساعت قبل از شیفت وارد بیمارستان شدم تا از دفترداری برای آن روز ماسک بگیرم و بعد وارد بخش شوم. اما مسئول تحویل ماسک نبود و شرایط طوری بود که شخص دیگری برای این کار نبود و زمان با سرعت می‌گذشت. بالاخره پس از تعویض لباس و آماده شدن با ماسک […]

خاطرات| چسبِ نچسب…

دو ساعت مانده به افطار رفتیم دارالرحمه. آن روز یک میت بیشتر نداشتیم گفتم سریع غسلش می‌دهیم و برمی‌گردیم خانه. بدن میت را بررسی کردم که مانعی رویش نباشد بعد غسل اول، غسل دوم و غسل سوم را انجام دادیم. می‌خواستم بروم کفن میت را بیاورم که استاد معارف گفت: «مژگان ، این چیه روی […]

خاطرات | سردخانه تنگ بیمارستان شهید چمران…

سه هفته از فعالیتم توی کارگاه تولید ماسک می‌گذشت. دلم می‌خواست برای کمک به کادر درمان هم داوطلب شوم؛ اما چو افتاده بود که آقایان خانم‌های کرونایی را تیمم می‌دهند. برای همین تصمیمم عوض شد. به یکی از دوستانم که از بچه‌های کانون رهپویان بود و مسئول دارالرحمه را می‌شناخت، گفتم: «شماره ام رو بده […]