شهید حجت الاسلام حسینعلی جعفری
ولادت: مازندران، بندپی شرقی
متولد: ۱۳۴۷
شهادت: ۱۳۶۵
محل شهادت: جبهه مهران
وقتی دیدمشان یاد آرزویت افتادم. میخواستی همه این روستاهای اطراف را آباد کنی. میخواستی راه بکشی. میخواستی نگذاری دیگر هیچ مادری در گل و لای جادههای مالرو زمین بخورد. میخواستی کاری کنی تا دیگر هیچ پدری به خاطر قرص و داروی همسر یا فرزندش از گردنهها سقوط نکند.
حسینعلی، پسرم! من تو را با دستان خودم در قبر گذاشتم. همهی این مردم هم که در آن تشییع باشکوه حضور داشتند دیدند. تن پارهپارهی تو از میان ما رفت به آغوش خاک. اما من ایمان داشتم روح تو و نیروی تو هنوز بر روی این خاک مثل یک رود زلال جاری است. من هم بهرهای از این توان داشتم و تا جایی که شد، مرهمی، بر زخم فقیری ساکن در کلبهای نمزده گذاشتم. تا بازویم یاری میداد، سنگی از پیش پای کودکی برداشتم تا بتواند سریعتر به طرف آیندهاش برود و آن را بسازد.
اما باید به تو بگویم که غیر از من این جوانها هم از نور وجود تو بهره گرفتهاند. آن قدر زیاد که مثل تشنهها به دنبال آبی بودند تا آن را به خانههای خشکیده و جویبارهای ترک خوردهی روستاهای دوردست برسانند. آن قدر زیاد که مثل فرهاد، کلنگ به دست دنبال کوهی میگشتند تا آن را مقابل نگاه شیرین تو بکنند و صاف کنند. وقتی دیدم این طلبهها آمدهاند برای خدمت به مردم، خودشان را رساندهاند برای باز کردن حتی یک گره و ایستادهاند به ساختن رؤیایت، فهمیدم سفیر تو هستند.
برایم تعجبآور نبود که طلبهها آمدهاند تا فانوس آرزوهایت را در کوچههای تاریک این روستاها بیاویزند. چون یک بار دیده بودم که تو هم برای محقق کردن هر چه در سر داشتی، به حوزهی علمیه رو آوردی. همچنین با چشمانی اشکبار دیدم که خون خود را در فانوس آرزوهایت ریختی. آخرین نگاهت طوری بود که انگار میگفت کافی است کسی بیاید و این فانوس و هزاران فانوس دیگر را با آتش اراده و ایمانش روشن کند.
دیگر نگران هیچ چیز نبودم. هیچ چیز. حتی وقتی دیدم سیمانهایشان تمام شده و حسابی در تکاپوی رساندن چند کیسه سیمان به مردم هستند. البته بگویم، از وقتی دیگر نگران نبودم که آمدند به زیارت مقبرهات و از خودت و خدایت کمک گرفتند. از آن وقت دیگر فقط منتظر بودم تا دستان پنهانت را در رساندن کمک به دوستانت و به مردمی که عاشقشان هستی مشاهده کنم. آخر هم دستانت را روی شانهی کودکی دیدم که برای طلبهها آب میبرد، روی کیسههای سیمان تازه رسیده مینشست و از خوشحالی لبخند میزد.