چند دقیقهای بود بینشان حرفی رد و بدل نمیشد. دخترک سرش را روی پای مادر گذاشته بود. انگشتان مادر با آن موهای خرمایی بازی میکرد. دخترک بیمقدمه گفت «کاشکی دوباره زلزله بیاد». دست مادر خشکید. با چارانگشت زد به صورتش و گفت «خدانکنه». کمی دوروبرش را نگاه کرد. زلزله چادرنشینش کرده بود. یکی دو قلم جهیزیه خریده بود برای دختر بزرگش که رفت زیر آوار. زیپ چادر باز شد. پدر بود. رفته بود بنیاد مسکن برای وام و این چیزها. چهرهی هاج و واج همسر را که دید پرسید «چی شده باز؟» مادر که نمیخواست جان شوهر را مانند جسمش خسته کند لبخندی زد و گفت: «ریحانه باز یاد «حاجآقا» افتاده، میگه کاش دوباره «زلزله» بیاد»
خب حاجآقا بود که این چادر را برایشان بست و این عروسک را هدیه داد. همان شبهایی که زیر آسمان و دور حلبِآتش، حلقه زده بودند. وقتی بزرگترها آواربرداری میکردند، پناهگاه امنی بود برای بچهها. والدین هم هرازگاهی سری میچرخاندند و کودکشان را که در هیاهوی بیخبری و نشاط میدیدند، آسودهخاطر میشدند.
«حاجآقا» معلم بود برایشان، سرپناه بود و از همه مهمتر، «همبازی». شبها غذا میآورد و حرفهای خوب میزد از توجه خانواده پیامبر به افتادگان. از بلا و صبر. از دردهاشان کم میکرد. تلاش میکرد از تهدید، فرصت بسازد.
اینها کار بچهطلبههای همین حوزهای است که نزدیک صدسالگیاش هستیم. راهی که ابوتراب علیهالسلام گشود و علما پی گرفتند، به این گردنهها رسیده و رهروانش هنوز وفادارند و پای عَلَماند.
با همین چند صفحهی مختصر قصد داریم خودمان را و کارمان را بهتر بشناسیم و بذر اجتماع قلوب بکاریم و «خط جهاد» را برای اطاعت از ولی و انس با جامعه پی بگیریم..