دست رو دست گذاشته و جلوی در کنار همسایه نشسته بود. تا از دور ماشین را دید چادر گلدارش را به دندان گرفت و جلوتر آمد. حتی فکرش را هم نمی کردم مرا بشناسد، با دستپاچگی به شیشه زد و اجازه خواست تا کنارم بنشید باهم سلام و علیکی کردیم و ظرف غذا را به دستش دادم، غذا به تعداد افراد خانوادهشان بود، نمیدانم منتظر چه بود اما از این دست و آن دست کردنش مشخص بود حرفی در گلو دارد.
آرام سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: میشه دو تا غذا اضافه بدید، برای همسایه میخوام! نگاهی به خانه ی همسایه کردم و با حالت تعجب پرسیدم: به ظاهر که وضع بدی ندارن. دوباره آرام خم شد و در گوشم گفت: شوهرش بنده خدا کارگر سرساختمون بوده، به خاطر این مریضی کوفتی، الان چهار ماهه بیکار شده، اون بار هم که اومدید سهم خودم رو دادم به اونا! آخه گناه داره بنده خدا پا به ماهه؛
عرق از کل تنم شره می کرد، چرا اینقدر بی فکر بودم که از روی ظاهر قضاوت کردم. سری تکان دادم و پرسیدم: چرا دفعه پیش بهم نگفتین، به این بنده خدا هم بسته غذا بدیم؟ نفس عمیقی کشید و با سری پایین پاسخ داد: خب از همه چی جفت گذاشته بودین، منم تقسیم کردم بین خودمون. این جوری انگار منم یه جورایی کمک مومنانه کردم دیگه! مگه نه؟ از جوابش، شوکه شدم و عزت نفس را در چشمهایش دیدم. نگاهم را گرفتم و با او خداحافظی کردم….