خاطرات| وقتی کرونا اسیر پیرزن شد…

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جهادگران حوروی، پیرزن با زبان آذری جسته و گریخته به من فهماند، می‌خواهد به دستشویی برود. با اشاره دست گفتم: «صبر کند تا ویلچر را بیاورم.» از او پرسیدم دمپائی؟ دوباره با ترکی گفت: «کفش ندارم» این را خوب فهمیدم. سریع از تخت روبرویی دمپایی قرض گرفتم تا روی ویلچر بنشیند. آنقدر نمک از صورتش می‌ریخت که اگر در حالت عادی بود حتما چند بوسه از پیشانیش می‌گرفتم.

موقع برگشت متوجه شدم باید ملحفه تخت را هم عوض کنم. دوباره به او فهماندم روی صندلی بنشیند تا برگردم. باسرعت این طرف و آن طرف می‌رفتم و چهارگوشه تخت را مرتب می‌کردم، او با زبان ترکی دعا می‌کرد. وقتی روی تخت نشست تازه متوجه روسریش شدم که نامرتب است. سریع روسریش را باز کردم و با شانه‌ای که توی بسته‌های عیدانه نیمه شعبان برایشان گذاشته بودیم موهایش را با آرامی شانه زدم. گل از گلش شگفت و شروع به شعر خواندن کرد؟ خیلی دلم می‌خواست بدانم چه می‌گوید. همانطور که موهایش را شانه می‌زدم از دختر جوانی که در کنار یکی از تخت‌ها ایستاده بود پرسیدم: خانم میدونی چه میگه؟
دختر خندید و گفت: آره متوجه میشم! شعر می‌خونه و میگه: «سرم رو شونه کن ، سبیلو قراره بیاد…» بیشتر از اینکه بخندم با تمام وجودم خوشحال شدم که حتی در زمان بیماری هم، شاد و سرزنده است.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *