زندگی جهادی طلبه ۳۲ ساله همراه با خانواده در روستای محروم شُکرآباد

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی جهادگران حوزوی،خورشید با تمام توانش در حال بالا آمدن بود و یکی‌یکی نورهای طلایی رنگش را به بام خانه‌ها، کوچه‌ها، معابر و دشت‌ها می‌رساند. همه چیز برای آغاز صبحی زیبا فراهم بود صدای گنجشگ‌ها تک و توک از نماز صبح شنیده می‌شد اما حالا صدایشان بیشتر شده بود. قدم زدن در آن ساعتی که خورشید مشغول خودنمایی است عجب لذتی دارد، شهر ساکت است و بیشتر آدم‌ها خواب هستند.

نسیم خنکی می‌وزید و خرامان با نوازش‌هایش از کنارم می‌گذشت، دیگر به نیمه‌های اسفندماه نزدیک می‌شویم.

باید هر چه زودتر خودم را به ماشین می‌رساندم قرارمان ساعت ۶ و نیم صبح سر خیابان بود هماهنگی‌های لازم از قبل انجام شده بود، سوار ماشین می‌شوم و با یک احوالپرسی کوتاه حرکت به سمت مقصد آغاز می‌شود.

خودم را به سمت پنجره می‌کشانم سرم را به شیشه می‌چسبانم هنوز خورشید کامل از پشت کوه‌ها بیرون نیامده که حرکت‌مان را آغاز می‌کنیم.

بوی بهار در دشت‌ها پیچیده، علف‌ها تازه جوانه زده‌اند

به کمک دستی که بسیار سخت می‌چرخد شیشه را کمی پایین می‌کِشم نسیم خنکی صورتم را نوازش می‌دهد، دیگر از شهر خارج شده‌ایم، بوی بهار در دشت‌ها پیچیده، علف‌ها تازه جوانه زده‌اند، دیگر وقتش رسیده تا ننه‌ سرما بار و بندیلش را جمع کند و جایش را به عمو نوروز دهد.

صدای پرندگان اینجا واضح‌تر به گوش می‌رسد، هوای تمیز و محیطی زیبا  که در آن خبری از سروصدا و شلوغی نیست.

کم‌کم وارد مسیر اصلی می‌شویم  پس از طی مسیر و با گذر از یک پیچ، گنبد چند شهید گمنام که در شهر شلمزار آرمیده‌اند به چشم می‌خورد، در ادامه مسیر در جاده‌ای دو طرفه قرار می‌گیریم که تصادفات زیادی در آن اتفاق افتاده و می‌افتد، ورودی یک تونل از دوردست‌ها پیداست که قرار است شلمزار را به ناغان متصل کند، چندین سال است وعده افتتاحش را می‌دهند اما هنوز خبری نیست.

بعد از شلمزار به گهرو، شهر انگورها رسیدیم، بعد از گذشتن از چند روستا تالاب زیبایی پیش رویمان است که از جاده چندان دور نیست و اگر فصلش باشد لک‌لک‌ها و پرندگان مهاجر را در این تالاب زیبا می‌توان دید، تالاب چغاخور را که رد کردیم، جاده پُر پیچ و خم می‌شود.

پاتوق مینی‌بوس‌های روستای شُکرآباد در یکی از خیابان‌های ناغان است باید هر چه سریعتر و قبل حرکت‌شان خودم را برسانم، راننده در حال تمیز کردن شیشه‌های مینی‌بوس است، ببخشید آقا ماشین شُکرآباد همین است؟ با صدای بله‌ای که از تَه چاه شنیدم درب ماشین را باز کردم، ۵ نفری روی صندلی‌ها نشسته‌اند، روی یکی از صندلی‌ها کنار پنجره نشستم با هر زحمتی که بود شیشه را باز کردم تا هوای داخل ماشین عوض شود، طولی نکشید که ظرفیت ماشین تکمیل شد.

مناظر طبیعی و چشم‌نواز از سختی مسیر کم می‌کرد

باید سه ساعتی می‌رفتیم  تا به دهستان شلیل و روستای شُکرآباد می‌رسیدیم مناظر طبیعی و چشم‌نواز سختی طولانی بودن مسیر را کم کرده بود.

شهرستان اردل به سرزمین جاذبه‌های طبیعی و زیبا شهرت دارد، به خصوص در فصل بهار که این زیبایی‌ها چندین برابر است.

تقریبا بعد از ۲ ساعت رانندگی و مشاهده مناظر چشم‌نواز وارد یک جاده خاکی شدیم که شیب خطرناکی دارد، عرض جاده کم است در طول این جاده که در دهستان شلیل قرار گرفته چندین روستا قرار دارد، شُکرآباد با تعدادی دیگر از روستاها پست سد کارون۴ قرار داشتند.

شکرآباد روستای بسیار زیبایی بود، خانه‌های روستا تا چند سال پیش از خِشت و گِل بود اما الان بازسازی شده بود.

مناظر زیبای روستا نشان می‌داد سفره بهار زودتر از هر جای دیگر اینجا گسترده شده است.

عده‌ای مشغول کار بنایی بودند خودم را به آن‌ها رساندم،کجا می‌توانم حاج آقای حیدری را پیدا کنم؟ یکی از آقایان لبخندی زد و گفت ما اینجا حیدری نداریم… باورم نمی‌شود این همه مسیر را آمده بودم ولی از آقای حیدری خبری نبود.

یکی دیگر از اهالی گفت ایشان نماز ظهر می‌آیند مسجد خیالم راحت شد تا اذان وقت داشتم تا چرخی در روستا بزنم و با اهالی گپ بزنم.

همه در حال تکاپو بودند با یکی از زنان روستا مشغول صحبت شدم درباره آقای حیدری پرسیدم، گفت: ۲ سال بیشتر است که اینجاست با خانواده‌اش آمده دلگرمی اهالی است در خوشی و ناخوشی همراه ما است در حالی که هیچ کس یادی از ما نمی‌کند.

چند نفر از مردان روستا کنار یکدیگر گَرم صحبت بودند خودم را به آن‌ها رساندم از مشکلاتشان پرسیدم سرشان را تکان دادند یکی از آن‌ها که بقیه او را مَشتی حسن صدا می‌کردند گفت: شما چه کاره‌ای دختر جان؟ خبرنگارم برای دیدن حاج‌آقای حیدری آمده‌ام.

حاج‌آقا تاج سرماست…

حاج‌آقا تاج سرماست هر کسی به اینجا می‌آید بعد از چند روز می‌رود حاجی ۲ سال و نیم است که اینجاست اگه ما چهارتا مسئول مثل ایشان داشتیم تمام مشکلاتمان حل می‌شد، توی این مدتی که اینجا بوده خیلی کارها برایمان انجام داده.

مَشتی حسن رو به یکی از اهالی کرد و گفت یادتان است وقتی حاج‌آقا وارد روستا شد چقدر رفتار بَدی با او داشتیم ولی تا الان هیچ‌کدام را به رویمان نیاورده است.

جای اولاد ماست اما عقلش بیشتر از ما کار می‌کند

جای اولاد ماست اما عقلش بیشتر از ما کار می‌کند بعدش رو به من کرد و گفت: اهالی روستا از چند طایفه هستند با آمدن ایشان همیشه در دوستی و برادری هستیم.

حاجی به مردم روستا امید می‌دهد ما اینجا کمبود زیاد داریم یک جاده درست و حسابی ندارم، خیلی از عزیرانمان را در جاده از دست داده‌ایم.

مَشتی حسن می‌گفت همین پارسال چند خانواده برای زندگی به شهر رفتند این را گفت و سرش را پایین انداخت، مگر آدم چقدر صبر و تحمل دارد مخصوصا اگر بچه کوچک داشته باشی و شغلی هم در روستا نباشد.

خورشید دیگر به وسط آسمان رسیده بود، صدای اذان بلند شد، مَشتی حسن رو به من گفت دیگر هر کجا باشد برای نماز خودش را می‌رساند مسجد، در حین حرف زدن آستین‌هایش را بالا زد و حرکت کرد.

من هم پشت سرشان رفتم، مسجدی کوچک، باصفا و بی‌ریا، اینجا واقعا خانه خداست.

مردم یک به یک وارد مسجد می‌شوند و صف‌های نماز را تشکیل می‌دهند فردی با جه کوچک از درب کوچکی وارد می‌شود، آستین لباسش را پایین می‌زند عمامه به سرمی‌گذارد و عبا را به تن می‌کند و نماز شروع می‌شود.

این نماز با تمام نمازهایی که تا به الان خوانده بودم فرق داشت

این نماز با تمام نمازهایی که تا به الان خوانده بودم فرق داشت نمی‌دانم چرا ولی قطعا صفا وصمیت مردم بی‌تأثیر نبود موقع ورود امام جماعت صورتش مشخص نبود اما حالا که روبه جمعیت ایستاده قیافه‌اش خیلی آشناست… بله کسی که دنبالش بودم همان آقایی است که در بدو ورودم به روستا مشغول بنایی بود و

کسی که دنبالش بودم همان آقایی است که در بدو ورودم به روستا مشغول بنایی بود و گفت ما اینجا اقای حیدری نداریم.
گفت ما اینجا اقای حیدری نداریم.

جز چند نفر همه از مسجد خارج شده بودند خودم را به آقای حیدری که اهالی او را حاجی صدا می‌زدند رساندم، صدا زدم آقای حیدری من فلانی هستم از شهرکرد آمده‌ام.

با دستش اشاره کرد که بنشینم، چه چیزی می‌خواهید بدانید این همه راه را برای چه آمده‌اید من هم یکی هستم مثل همه.

آقای حیدری این مردم خیلی از شما تعریف می‌کنند با این مردم چه کرده‌اید؟

اهالی به من لطف دارند، من فقط به وظیفه و تکلیف خودم عمل می‌کنم و در کنارشان بودم همه باید همینطور باشیم.

برای تبلیغ و انجام فعالیت‌های فرهنگی ۲ سال و نیم پیش همراه خانواده‌ام به این منطقه آمدم.

اوایل ورودم اهالی استقبالی چندانی از حضورمان نداشتند اما ما از رو نرفتیم چون آمده بودیم تا باری از دوش مردم برداریم.

مردم این روستاها خیلی مهربان و مهمان‌نواز هستند اوایل فکر می‌کردند من هم چند روز می‌مانم و با دردهایشان تنهایشان می‌گذارم.

به خانه تمام اهالی روستا سر زده‌ام…

به مرور زمان رابطه‌مان خوب شد به خانه‌های اهالی سرمی‌زدم به سر زمین‌های کشاورزی‌شان می‌رفتم در دروی محصول کمکشان می‌کردم، پای درددلشان می‌نشینم بیشتر هدفمان این است شیوه‌های سبک زندگی سالم را به روستانشینان آموزش دهیم به روستاهای اطراف مانند روستای لندی هم می‌روم.

خیلی از زنان این روستا می‌توانند قالی‌بافی انجام دهند اما هر کدام به دلایلی این کار را کنار گذاشته بودند ما سعی کردیم مجدد زنان روستا را به این کار دعوت کنیم و موفق شدیم کارگاه‌های خانگی را راه‌اندازی کنیم.

تا همین چند ماه پیش روستا اینترنت نداشت

ما تا همین اواخر در روستا اینترنت نداشتیم که با پیگیری‌های فراوان پروژه‌ای که از چندسال پیش آغاز شده و نیمه کاره بود را به اتمام رساندیم و در حال حاضر روستا اینترنت دارد.

 

به خاطر بارش‌هایی که رخ می‌داد و سیل ناشی از آن داخل روستا سیل بند زدیم.

کودکان در این روستا امکانات شهرها را ندارند و از حداقل‌ها محرومند به همین دلیل با کمک مردم یک پارک بازی درست کردیم.

با شهریه طلبگی زندگی می‌کنیم

پرسیدم حاج‌آقا شما چقدر حقوق می‌گیرید به هر حال هر جور حساب کنید منطقه محروم هستید و حق مأموریت و اینها باید کلی بشه الانم که نزدیک عید هستیم کلی عیدی به شما می‌دهند…

حاج‌آقا چقدر حقوق می‌گیرید به هر حال هر جور حساب کنید منطقه محروم هستید و حق مأموریت و اینها باید کلی بشود الان هم که نزدیک عید هستیم حتما کلی عیدی به شما می‌دهند…
لبخندی زد و دستش را به محاسنش کشید و گفت من و همسرم با همان شهریه طلبگی زندگی می‌کنیم.

منتظر نماند ادامه داد: مردم این روستاها محروم هستند نیاز به کمک دارند ما نباید بگذاریم این محرومیت باعث ناامیدی‌شان شود.

اینجا اگر یک نفر در شب یا روزهای تعطیل مریض شود دکتر نیست/ مشکلات این روستا یکی دوتا نیست

اینجا اگر یک نفر در شب یا روزهای تعطیل مریض شود دکتر نیست باید زنگ بزنیم اورژانس و از سرخون که ۱۹ کیلومتر با ما فاصله دارد آمبولانس بفرستند در مسیر هم گردنه‌های خطرناکی وجود دارد خیلی از اهالی عزیزانشان را در این جاده‌ها از دست داده‌اند.

با وجود چشمه‌های فراوانی که این اطراف وجود دارد باورتان می‌شود مردم این روستا قطعی آب دارند چرا چون منبع آب پایین روستا است و آب بالا نمی‌آید حل این مشکل یک مدیریت می‌خواهد.

حتی همین رفت‌وآمد مسئولان به روستا سبب امیدآفرینی در بین اهالی می‌شود در این ۲ سال و نیمی که من اینجا هستم شاید یک یا دوبار آمده‌اند بدون اینکه هیچ مشکلی را حل کنند.

در مسیر برگشت از روستا به صحبت‌های آقای حیدری فکر می‌کردم اینکه یک نفر چقدر باید روح بلندی داشته باشد که بدون هیچ گونه حقوق و مزایایی از مرکز استان مهاجرت کند و برود به قلب محرومیت و آن‌جا فعالیت فرهنگی و عمرانی کند.

علیرضا حیدری سورشجانی طلبه ۳۲ ساله‌ای است که در اوج جوانی تصمیم بزرگی می‌گیرد به همراه همسر و فرزندانش از شهرکرد به روستای شُکرآباد دهستان شلیل در شهرستان اردل می‌رود تا به تکلیف خود عمل کند تکلیفی که خیلی از ما آن را فراموش کرده‌ایم.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *