گِرهی که گره‌گشایی می‌کند!

ارباب‌ها وارد شدند. بنده‌ها هم به دنبالشان. ارباب‌ها مستقیم رفتند توی تالار و خیلی با تبختر نشستند روی تخت‌ها. بنده‌ها هم کمی آن‌طرف‌تر از اصطبل، نشستند روی زیلوهای اتاق گِلی. با گوشه چشم به هم نگاه می‌کنند. اینجا از آن سفره‌های رنگین توی تالار خبری نیست ولی چیزکی برای سد جوع نصیبشان می‌شود. خیلی نباید حرف بزنند! اسرار ارباب فاش می‌شود و عیب و هنر خودشان هم برملا. از رفتارشان باید تشخیصشان بدهی.

تو هم ایستاده‌ای و رفتارهایشان را زیرنظر گرفته‌ای؛ بعضیشان بدجور چشمشان تمنای به دندان کشیدن لقمه‌ای بیشتر دارد؛ لقمه قبلی را نداده‌اند پایین، دست می‌برند توی بشقابشان و لقمه بعد، به امید آنکه اگر سرریزی آوردند سرازیر کنند در بشقاب خالی او. صدای جویدن و قورت دادنش، دل و دماغ چشیدن طعم غذا را از سایرین ربوده؛ هنوز هیچ نشده آستینهایشان ملوّث شده. عجب ارباب سنگ‌دلی دارد! این‌همه گرسنگی داده به این زبان‌بسته! ببین چطور حرص می‌زند؟!

 اما آن یکی نه! چه باوقار، تا تعارفش نکردند، جلو نیامد. ادای سیرها را درمی‌آورد. رنگ‌ورویش که چیز دیگری می‌گوید. حالا هم که آمده، بیشتر با لقمه بازی می‌کند، لقمه‌ای هم که در دهان می‌گذارد، خوب می‌جَود. سر از ظرف خود برنمی‌دارد. در یک کلام دوست‌داشتنی‌تر از بقیه است. ناگزیر اربابش را می‌ستایی؛ لابد خیلی مدبر و مهربان‌ است که اینطور سیر کرده چشم و دل بنده‌اش را.

القصه؛ بنده‌ای هست که مدام –راست یا دروغ- از نداری‌اش می‌نالد، از گرسنگی‌اش، از جاماندگی‌اش از بقیه و … اما روی دیگر این سکه همان بنده آبروداری است که جایگاه‌ویژه قلب مولا را شش‌دانگ در اختیار گرفته؛ مولا بی‌‌بهانه و بی‌درنگ به پایش می‌ریزد، شاید کمی دیر و زود ولی باحکمت، به اندازه و دلنشین؛ درست مثل جهادی‌ها؛ گِرهی که می‌افتد به کارشان، نذر می‌کنند که گره‌گشایی کنند از کار دیگر بندگان خدا و خدایِ بندگان هم که شاهد همه خوبی‌هاست، کارشان را لَنگ نمی‌گذارد.

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *