برای تبلیغ به روستا رفته بودم و کلاس های زیادی را برنامه ریزی و اجرا کردم. ابتدا شرکت کنندگان کم بودند اما به لطف خدا آرام آرام نمک کلاس زیادتر و جمعیت بیشتر شد. در بین آنها چشم هایم دوستانی را گرفت که در ظاهر هموطن نبودند اما همدل بودند به اندازه مزارشریف تا خود مزارِشریفِ مولاجان، همدل و هم مذهب بودند. کم کم بازار دوستیها گرم شد، بعضی با عشق عجیبی سرکلاس ها حاضر میشدند، آشناتر که شدیم متوجه شدم از خانوادههای تیپ فاطمیون هستند. شهید داده اند، عزیز گم کرده اند، گاهی به ناحق طعنه شنیده اند. از همه دردآورتر نیازمند بودند، نه لقمه نانی یا آبی، بلکه روی خوشی، لبخندی، نوازشی … . تبلیغ به پایان رسید، از روستا و مردمش با تمام خاطرههای خوب و شیرینش خداحافظی کردم و به شهر آمدم. دیگر از آنها خبری نداشتم تا این که ویروس کرونا از راه رسید و برای پخش بسته های ارزاق و میوه در شب تولد بحرالکرم آقا جانم امام حسن مجتبی علیه السلام به آنجا رفتیم.
على از پنجره بیرون را تماشا می کرد، فکر کردم انگار مامور بود آنجا بنشیند تا از قلم نیفتد. با لبخند جلوتر رفتم و گفتم: سلام علی آقا، خوبی؟! چند نفرید پسر خوب؟
عمیق نگاه کرد آهی کشید و گفت: خاله! تا قبل عید پنج نفر، بعدش که مدرسه ها تعطیل شد دیگه بابام خونه نیومده! تو سوریه شهید شده خاله! نیاوردنش خونه… الان چهار نفریم! بستهها را پشت در گذاشتم، دردی روی سینه ام سنگینی کرد، از علی که دور شدم، سنگینی به اشک تبدیل شد و کمی آرام شدم…