هر بار که داستان گریه امام خمینی(ره) در منزل حاجیه خانم «عباسی ورده» و جمله این شیرزن خطاب به امام که: «چهار تا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم» را در ذهنم مرور میکنم، ناخودآگاه در وجودم احساس شرم میکنم. شرم از اینکه برخی از بندگان خاص خداوند متعال در راه ولایت مداری از جان شیرینشان گذشتند و برخی عزیزترین کسانشان را راهی جبهه و جنگ کردند و برایشان از آنها تنها قاب عکسی ماند و خاطراتی شیرین. اما من با این همه ادعا چه کردم برای ولی زمان خودم؟!
دروغ نگفته باشم کمی هم نجوای شیطان را لبیک گویان در دل ناامید گشته و حدیث نفس میکنم که: واقعا کاری از دست من بر میآید؟ اصلا تلاش من ثمری هم دارد و دل رهبرم را شاد میکند؟ شیطان است دیگر، ول کن ما بنی آدم که نیست!!
اما امروز خط مبارک رهبر عزیزتر از جانم که برای «بشاگرد عزیز» تقریظ کرده بود را دیدم: «بسم الله الرحمن الرحیم از پیشرفت بشاگرد و هر نقطه کشور احساس سرافرازی می کنم و جبهه شکر نعمت الهی بر خاک می گذارم. رحمت خدا بر مرحوم والی و دیگر خدمتگزاران آن خطه، هر چه می توانید تلاش کنید که آبادانی را کامل و سراسری کنید.» باطل السحری بود بر نسخه هایی که شیطان برایم پیچیده بود.
بله دوستان مناطق به ظاهر محروم، معرکه آخر الزمانی سربازان سید علی ست که به شرط قدرشناسی، هم می توان از تعلقات رهید و هم دل ناخدای کشتی انقلاب را شاد کرد. و چه چیزی با ارزش تر از این را می توان برای یک «جهادی» تصور کرد که، در بلوای این روزهای شیطان صفت ها با اندک عمل خودش، غبار غم از چهره محرومین زدوده و پیک شادی شود برای مولای و مقتدایش.
باشد که با عملمان شاکر نعمت «اردوهای جهادی» و خدمت به محرومین باشیم