عاقبت به خیری از میدان جهاد

مدرسه شما هم سحرها، مناجات می‌گذارند؟!‌ عجب شکنجه‌ای است! هم عذاب وجدان طلبگی و نماز شب و این حرفها را داری، هم سوز سرما و پتو و شوفاژ و خلاصه قید و بندهای این شکلی. چنین موقعیتی خودش به تنهایی می‌تواند یکی از رقابت‌های سنگین دنیا به حساب بیاید.

اما این بار از خواب پریدم. نه اینکه پتو بپیچم به خودم و بیایم بیرون، ‌نه! حتی دمپایی هم یادم رفت. اولش فکر کردم شاید چون دیشب دیر خوابیدم، صدای مناجات بیدارم نکرده، اما ساعت را خوب ورانداز کردم، مطمئن شدم اتفاقی افتاده! به جای حاج منصور و دعای کمیل، عبدالباسط داشت الرحمن می‌خواند. گوشی‌ هم که در مدرسه ممنوع است! پس از کجا بفهمم چه خبر شده؟! میخواستم بدَوَم سمت اتاق صوت که هم‌مباحثه‌ایم انگار از آنجا بر می‌گشت. دمغ بود و گفت: «آیت‌الله صافی» فوت کردند. با اینکه ارتباط زیادی با ایشان نداشتم ولی عظمت مرجعیت، خبر را هولناک‌ کرده بود. وضو می‌گرفتم و فکرم مشغول چیزهایی بود که از ایشان می‌دانستم. «المنتخب الأثر فی إمام الثانی عشر»‌ ایستگاه اول و آخرم ذهنم بود. بعید است در تاکسی شنیده باشم، فکر کنم در ماشین پدر، استاد یا رفیقی بود؛ رادیو معارف داشت می‌گفت: «این کتاب به سفارش مرحوم آیت‌الله بروجردی و به کوشش آیت‌الله صافی گلپایگانی در موضوع مهدویت نگاشته شده و…»

بچه‌های بسیج مدرسه که چند روزی بود برای دهه‌ی‌فجر آذین‌بندی کرده بودند، چند پرچم مشکی هم زدند. صبح که اساتید آمدند، هر کدام مطلبی ‌گفتند و کلیپی از همین‌ کلیپ‌ها که دیده‌ایم نشانمان ‌دادند؛ «شعرخوانی آیت‌الله صافی» و «دیدار با شیخ اکرم الکعبی -دبیر جنبش نجباء عراق-»، «روضه بنی‌فاطمه» و… خلاصه با آیت‌الله صافی بیشتر آشنا شدیم. یکی دو ساعت که از درس‌هامان گذشت، گفتند آیت‌الله اعرافی حوزه را تعطیل کرده. با اینکه همه از تعطیلی به هر بهانه‌ای خوششان می‌آید ولی باز سر فایده‌ این‌جور تعطیلی‌ها بحث می‌شود. علیرغم میل عده‌ای، آن روز درس برقرار بود ولی فردا که روز تشییع بود، مدرسه را تعطیل کردند تا استاد و شاگرد بروند تشییع. در عالَم بی‌خبریِ خودم به رفقا گفتم زود برویم که اگر مراسم خلوت بود،‌ زیر تابوت را بگیریم، چه می‌دانستم اینطور می‌شود.

۸ونیم۹ بود، یعنی حدود یک ساعت مانده به ساعت اعلام شده. آنها که زودتر آمده بودند، نشسته بودند کنار نرده‌های مدرسه امام خمینی(ره) و وسط میدان و پله‌های ساختمان شهرداری و در حال گوش دادن به صوت مراسم، منتظر آمدن تابوت بودند. نمی‌دانم اول «یا حسین» به گوشم رسید یا «الله‌اکبر»، ولی هر چه بود سرم را چرخاند و دلم را لرزاند. تابوت بزرگی مثل تابوت هیئتمان در تشییع نمادین حضرت زهرا علیهاالسلام روی کامیون بود. بعداً که با هم‌کلاسی‌ها صحبت کردم فهمیدم آنها هم آن موقع داشتند به اینکه «آیا امام زمان عجل‌الله‌فرجه هم در تشییع هستند یا نه؟!» فکر می‌کردند. پشت کامیون راه افتادم. بغل دستیم اگر شخص مشهوری را می‌دید، آرنجی بهم می‌زد و سرش را به سمت سوژه تکان می‌داد. من هم سرم توی گوشی بود؛ خبرهایی که می‌دیدم را به او می‌رساندم. اکثرا همان کتاب منتخب‌الاثر، دبیری ایشان در شورای نگهبان و عضویتشان در مجلس خبرگان را منتشر کرده بودند. بعضی خبرها آن قدر برایم عجیب بود که «اوه‌اوه»ی می‌گفتم و دوز شنوایی رفیق را چندین برابر بالا می‌بردم؛ مثلا یکیشان همین سندی که از ساواک در مورد جلسه آیت‌الله صافی با چند عالم دیگر منتشر شد. خبر دفن در کربلا هم خیلی برایمان غیرمنتظره بود. کنجکاو شده بودم بروم سراغ شذوذات و این جور حرفهای کمتر پخش شده که توجه ویژه آیت‌الله صافی به محرومیت‌زدایی چشمم را گرفت؛ «در اسلام مسأله رسیدگی به حال ضعفاء و تلاش در قضای حوائج مردم و رفع گرفتاری و فقر از جامعه، از امور اساسی و بنیادی است که به آن ترغیب شده و هر‌کس هرچه دارد باید به کسی که ندارد بدهد.[۱]» ماها که ادعای جهادی بودنمان می‌شود، این حرفها خیلی کیفمان را کوک می‌کند. سریع بازنشرش کردم برای گروه رفقا. آنها هم که خواستند کم نیاورند، گوگل را شخم زدند و کلی مطلب جهادی از ایشان فرستادند. قدم‌هایم سرعت بیشتری پیدا کرده بود پشت پیکر کسی که توصیه‌های جهادی‌اش را می‌‌خواندم. به خودم آمدم دیدم رسیده‌ام مقابل بیمارستان کامکار. کوچکتر که بودم از پدرم شنیدم دوتا خیّر بنایش کرده‌اند. اوایل کرونا اینجا غلغله بود؛ نه فقط از بیمار، بلکه از طلبه‌های جهادیِ گان به تن برای پرستاری و خدمتگزاری. به فال نیک گرفتم این تقارن را. از آن میدان جهاد تا این میدان مجاهدت، دارد حرفهای جهادیِ این مرحوم، بین عده‌ای جهادی رد و بدل می‌شود. لابلای اشعاری که مداح می‌خواند، من هم چندتا صلوات و فاتحه هدیه می‌کردم که یک دفعه مداح این بیت را خواند: خدمتگزار مردم در سنگر فقاهت | تا آخرین نفس داشت بر لب گل عبادت | روحش به سوی اوج قرب خداست امروز | عزا عزاست امروز…؛ من هم صدایم را بلند کردم و گوشواره شعر را فریاد می‌زدم. مطمئن بودم همین مجتهد، یک الگوی جهادی بی‌نظیر است.

تشییع و نماز داشت تمام می‌شد، داشتم به این فکر می‌کردم فرداشب که شب جمعه و لیلهالرغائب است و همه اولیاء الهی زائر کربلایند چه استقبالی از او خواهد شد. چه تشییعی خواهد داشت و چه تدفینی در حرم امامی که تشییع و تدفینش سرشار از روضه است…  فقط این عبارت به ذهنم نقش بست «عاقبت بخیری از میدان جهاد»

 

[۱] مهر ماه  ۱۳۸۷

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *