به گزارش پایگاه اطلاعرسانی جهادگران حوزوی، هوا هنوز گرگ و میش بود تصمیم گرفته بودیم که زودتر حرکت کنیم چون شناختی از مسیر نداشتیم باید زودتر دل به جاده میزدیم چند وقتی میشد که از ماموریت برگشته بودیم هیچ وقت خسته این طور سفرها نبودیم ما آدم یک جا نشستن و تماشای اندوه دیگران نبودیم، باید هجرتی دیگر را آغاز میکردیم.
همسرم وسایل سفر را از چند روز پیش آماده کرده بود، از همان روز اول که با یکدیگر هم مسیر شدیم، دستم را گرفت و به خواستهها و آرزوهایم پر و بال داد با بقیه خانومها فرق دارد جنس خواستههایش حتی آرزوهایش، همجنس من است.
قرار گذاشته بودیم قبل از حرکت برای خداحافظی سری به خانه پدر و مادرمان بزنیم.
پدر و مادرها با ما سَرسنگین شده بودند
از همان روزی که محل جدید خدمتمان را گفته بودیم با ما سرسنگین شده بودند اما چارهای نبود باید میرفتیم و تجربهای جدید را آغاز میکردیم، زمان خداحافظی دستان پدرم را بوسیدم وقتی نگاهم در نگاهش گره خورد اشک در چشمانش حلقه زده بود و با صدایی گرفته گفت: خدا پشت و پناهتان باشد.
استارت ماشین به صدا درآمد و حرکت آغاز شد و این آغاز تجربهای بود که خودمان هم از مسیر آن خبر نداشتیم اما به قول پدر خدا پشت و پناهمان بود.
پشت سرم را نگاه کردم مادرم را دیدم که با گوشه چادرش اشک چشمانش را پاک میکرد و آبی که داخل کاسه گلسرخیاش بود را پشت سرمان میریخت میدانم دلشان نازک است و اگر دعاهایشان نبود ما به اینجا نمیرسیدیم.
جاده خاکی و سختگذر نخستین نشانه محرومیت منطقه بود
سفرمان را در یکی از روزهای بهاری خردادماه آغاز کردیم، از گرمای هوا خبری نبود، مسیرمان پر پیچ و خم بود، نه خبری از آسفالت بود و نه علائم راهنمایی و رانندگی و گاردریل و کوچکترین اشتباه راننده مساوی بود با تمام شدن زندگی راننده و مسافرینش.
به هر دستاندازی که میرسیدیم صدای آیتالکرسی خواندن همسرم بلند میشد و منی که سعی میکردم بیصدا اهل بیت(ع) را صدا کنم و صلوات بفرستم تا همسرم بیشتر از این خوف نکند و مسیر زودتر به پایان برسد.
به ما گفته بودند تا مقصد سه ساعت راه است اما به دلیل خاکی بودن جاده مسیرمان بیشتر از اینها طول کشید.
مهماننوازی مردم روستای خویه خستگی مسیر را از جانم بیرون کرد
مقصد، روستای خویه در قلب دهستان موگویی شهرستان کوهرنگ یکی از محرومترین مناطق چهارمحال و بختیاری در فاصله سه ساعتی شهرکرد است اما کوچکترین بهرهای از امکانات مرکز استان نبرده است.
از ماشین که پیاده شدم تمام استخوانهایم گلهمند بودند به قدری بالا و پایین شده بودیم که دیگر توانی برای برنامههای پیشبینی شده نداشتیم اما همین که سرم را بلند کردم تا حسابی به جان عالم و آدم غُر بزنم، دیدم دستهای از مردم با لبخند و صدای بلند خوش آمدگویی به سمت ما میآیند با چهرههایی خندان و آفتابسوخته انگار از مسیر سخت ما خبر نداشتند.
یکی از میان جمعیت که جلوتر از همه بود دستش را به سمتم دراز کرد، سنش از بقیه بیشتر بود، لباس سادهای به تن داشت انگار تازه از سر زمین آمده باشد، چشمهای روشنی داشت، پوست صورتش حسابی زیرآفتاب سوخته بود با خنده و لهجه محلی گفت: خوش آمدید حاجی، دست پینه بستهاش را در میان انگشتانم لمس کردم، چین و چروک صورتش غم محرومیت را فریاد میزد اما خنده لبش مصداق «اللهی رضم به رضاک» بود.
بچهها با چهرههای خندان مشغول بازی بودند، چکمههای کوتاه و رنگی به پا داشتند، صورتهای گندمگون و موهای پریشان اما میخندیدند حسابی خاکی شده بودند با صدای بلند یکدیگر را صدا میزدند، دستها و جیبهایشان پر از تیله بود؛ نگاهم به سمتشان خیره مانده بود.
آن آقایی که همه “کَبلایی” صدایش میزدند با عطوفت شانهام را نوازش کرد و گفت: تازه امتحاناتشان تمام شده از فردا، پسفردا باید بروند سر زمین.
من در مرز خوشحالی و ناراحتی گیر کرده بودم
به سمت مسجد اشاره کرد، بیمقاومت همراهیش کردم، منطقهای بکر و زیبا، پرندگانی که گویا در حال درددل شاید هم مناجات بودند، صدایشان گوش را کر میکرد و من در مرز خوشحالی و ناراحتی گیر افتاده بودم از اینکه ترسم را ابراز کنم شرم داشتم، اینجا دور افتادهترین منطقه در چهارمحال و بختیاری بود و این من را میترساند… همسرم به همراه بقیه زنان روستا از پشت سر ما میآمدند به عقب که برگشتم نشانی از ناراحتی و ترسی که در وجود خودم بود را در چهرهاش نیافتم.
کَبلایی گفته بود مردان برای استقبال از ما هر جور شده خودشان را برسانند
اواسط خردادماه بود، فصل کشاورزی و دامپروری و خیلی از مردان روستا دامهایشان را به صحرا برده بودند و یا در زمینهایشان مشغول بودند با این حال افراد زیادی برای استقبال آمدهاند بعدها فهمیدم که کَبلایی برای همه پیغام فرستاده که هر جور شده خودشان را برای زمان ورود ما به روستا برسانند.
به مسجد که رسیدیم خودم را برای شنیدن گلایههای مردم آماده کردم با خودم گفتم حتما کلی بدوبیراه به عالم و آدم میگویند و کلی هم از منی که لباس روحانیت به تن داشتم گلایه میکنند.
اما از هیچکدام اینها خبری نبود فقط میخندیدند و خوش و بش میکردند به سمت کَبلایی برگشتم، گفتم: مردم اینجا بیشتر با چه مشکلاتی روبهرو هستند خداروشکر همه میخندند و انگار راضی هستند خندید و گفت: خداروشکر همه چیز خوب است ما یک جاده میخواهیم همین… ما هم بیخبر از همه جا، قول دادیم که برایشان جاده بسازیم اما نمیدانستیم که همین جاده گره کوری دارد که تاکنون کسی نتوانسته بازش کند.
طولی نکشید که من و همسرم در خانه عالم روستا که از قبل ساخته شده اما نیازمند کمی تعمیرات و خُردهکاری بود جاگیر شدیم.
اینجا شاید محرومیت از کَت و کول مردم بالا میرفت اما…
من که از قبل تجربه چنین سفرهایی را داشتم باز هم از دیدن این مردم تعجب میکردم اینجا شاید محرومیت از کَت و کول مردم بالا میرفت اما مهربانی و بزرگواری حد و اندازه نداشت، اینجا پُر بود از آدم درست و حسابی…
راهاندازی اشتغال خُرد و خانگی در روستا
چندماهی از آمدنمان به روستا میگذشت حسابی بین مردم جا افتاده بودیم، از همان روزهای اول به تک تک خانههای روستا سر زدیم علاوه بر اینکه خانمهای روستا را برای بافت جاجیم، گلیم، چوقا و دیگر صنایعدستی تشویق و وسایل موردنیازشان را تهیه میکردیم، راههای پیشگیری از بیماریها و تغذیه سالم را هم آموزش میدادیم.
سعی میکردیم محصولات صنایعدستی زنان روستا را برای فروش به بازار برسانیم اما نبود جاده مناسب رفتوآمد را مشکل کرده بود.
برای مبارزه با آفات و امراض به باغات مردم روستا میرفتم
با توجه به آموزشهایی که دیده بودم به باغات و مزارع مردم سر میزدم و اطلاعاتی که در مورد امراض و آفات داشتم را در اختیارشان میگذاشتم چون میدانستم مردم روستا در سالهای گذشته مقدار زیادی از محصولات خود را به خاطر همین آفات از دست داده بودند.
معیشت مردم روستای خویه از طریق دامپروری و کشاورزی تأمین میشد اما نبود جاده مناسب برای فروش محصولات و حتی خرید علوفه از شهر باعث شده بود تا زندگی مردم در این روستا به سختی سپری شود.
کَبلایی میگفت ما اگر بخواهیم یک ماشین علوفه به روستا بیاوریم سه برابر باید هزینه کنیم.
فعال کردن مسجد برای اجرای برنامههای فرهنگی
از همان روزهای اولی که رسیدیم نگذاشتم چراغ مسجد خاموش شود، طبق برنامهریزی که از قبل انجام داده بودیم باید کلی برنامه فرهنگی در روستا اجرا میکردیم کلی کار انجام نشده داشتیم که باید انجام میدادیم.
بچهها پای ثابت برنامهها بودند فصل تابستان بود و مدرسه تعطیل، برایشان کلاس قرآن گذاشته بودم به هر بهانهای شده بود میکشاندمشان مسجد.
مهاجرت بسیاری از جوانان روستا به دلیل نبود امکانات به شهرها
بسیاری از جوانان روستا به دلیل نبود امکانات به شهرها مهاجرت کرده بودند و البته در شهر هم به خاطر پیدا نکردن شغل مناسب حاشیهنشین شده بودند.
تمام تلاشم این بود که با کودکان و نوجوانان روستا ارتباط بگیرم و با برگزاری برنامههای فرهنگی و شرکت دادن آنها از این اتفاق شومی که قرار بود در سالهای بعد رخ دهد جلوگیری کنم.
در تمام مناسبتهای مذهبی و ملی برنامههای فرهنگی در مسجد برگزار میکنیم و نمازهای یومیه را به جماعت میخوانیم.
برگزاری جلسات روستا در مسجد
همان اوایل که رفته بودم روستا به کَبلایی گفتم تا مردم روستا را در مسجد جمع کند تا برای این مشکل راه چارهای پیدا کنیم همین الانشم مردم برای رفتوآمد مشکل دارند چه برسد که برف و باران هم بیاید؛ بماند که مثل الان که برف آمده و جاده روستا ماهها بسته میمانده و مردم محاصره میشوند.
همه با شوق و اشتیاق و صورتهای سرخ شده و دستان یخ زده دُور یک بخاری برقی نشستیم و گَپ زدیم از مشکلاتی که از گذشته داشتند و هنوز هم با آن دست و پنجه نرم میکنند.
با کوچکترین بارش برف و باران و وزش باد برق روستا قطع میشود
کَبلایی میگفت: اینجا برق روستا با کمترین بارش برف و باران و وزش باد قطع میشود و مردم با تنها موتور برقی که آن هم شبها خاموش میشود در تاریکی و سرما میمانند.
آقا رحمان هم میگفت اگر فردا یک نفر در روستا مریض شود جادهای نداریم تا او را به مرکز درمانی برسانیم، صدایش خسته بود، بغض داشت، همین کَبلایی که اینجا نشسته سالها پیش زن و بچهاش را در این برف و بوران از دست داد.
یکی از بچهها گفت: آقا اینجا اگر برف بیاد ما تا ۶ ماه نمیتوانیم به شهر بریم.
سرم را پایین انداختم نمی دانستم باید چه بگویم جسته و گریخته این حرفها را شنیده بودم اما فکر اینکه یک روزی خودم هم باید پشت این برف بمانم را هم نکرده بودم و حالا با همسرم اینجا گیر افتاده بودم و به فکر چشمهای نگران پدر و مادرم بودم.
از این فکرها خحالت کشیدم، این بندگان خدا سالهاست بدون هیچ خواستهای اینجا سکونت دارم حالا من به فکر خودم و خانوادهام هستم.
توی همین فکرها بودم که با صدای کَبلایی و بقیه به خودم آمدم، پسرم کجایی پس؟ درست میشود خدا بزرگ است و این همان عشق خدا به انسان و انسان به خداست.
با مکاتبات و تماسهای تلفنی فراوانی سعی کردیم تا مقدمات ساخت جاده را قبل از آغاز فصل سرما آغاز کنیم اما انگار این مشکل حالا حالا باید استخوان لای زخم مردم روستای خویه باشد.
هر چند از قبل بودجههایی اختصاص پیدا کرده و کارهایی انجام شده اما همه آنها نیمهتمام رها شده است.
تازه اگر مردم در مدت این ۶ ماهی که پشت برف ماندهاند کار خیلی ضروری در مرکز استان داشته باشند باید از طریق استان لرستان خود را به شهر الیگودرز برسانند و از آن طریق مجدد وارد چهارمحال و بختیاری شوند و این خود بیش از ۲۰ ساعت زمان میبرد.
مردم این منطقه جنس غمها و شادیهایش با مردم شهرها فرق دارد مردم اینجا دغدغه جاده و گاز و برق دارند اینجا محرومیت فریاد میزند و آنجا مسئولان در خواب هستند.
هزینهای که برای ساخت این جاده نیاز است شاید کمتر از هزینههای گزاف برخی از مسئولان برای تشریفات غیرضروری باشد، کاش یک بار برای همیشه این مشکل برطرف شود تا مردم خویه علاوه بر درد محرومیت، درد از دست دادن عزیزانشان را نداشته باشند.
امسال هم که گذشت اما امید داریم تا زمستان سال بعد مردم خویه با ساخت این جاده حال دلشان خوب شود.
عباس علیدادی طلبه جوانی است که به همراه همسرش برای تبلیغ و رساندن پیام انقلاب اسلامی به روستاها و مناطق محروم چهارمحال و بختیاری میرود تا علاوه بر تبلیغ در امر محرومیتزدایی این مناطق نقش موثری ایفا کند.