طلبه‌ای که می‌ماند…

حتماً باید شب امتحان باشد؛ بچه‌ات با گریه بیدار شده باشد؛ کلی از صفحات کتابت مانده باشد و تو مجبور باشی تا خودِ صبح درس بخوانی تا بفهمی شأن طلبگی برای ما طلبه‌ها چقدر ارزشمند است.

حتماً باید دیرت شده باشد؛ اتوبوس رفته باشد؛ شیشه شیر بچه‌ات توی کیفت جامانده باشد و نمی‌دانی برگردی شیشه را تحویل مادربزرگش بدهی یا صبر کنی برای اتوبوس بعدی تا به امتحان برسی؟! آن موقع متوجه سختی مسیر طلبگی خواهی شد.

طلبگی یعنی وسط شلوغی زندگی، وسط بی‌پولی‌ها، وسط خستگی‌ها، وسط بی‌توجهی‌ها و تحویل نگرفتن‌های اجتماعی، تو هنوز بخواهی بخوانی، بفهمی و رشد کنی.

یعنی وقتی همه چیز علیه توست، زمین و زمان بر ضد تو شهادت می‌دهند، همگان تو را مسئول شرایط موجود می‌دانند و فحش‌های حاصل از رنجشان را نثار چادر یا عمامه‌ات می‌کنند تو هنوز بگویی:

«من می‌مانم».

حتماً باید در مورد خیابان واکینگ استریت پاتایا در تایلند چیزهایی شنیده باشی و التماس دختران به مردان جوان برای تن‌فروشی به‌ گوشت رسیده باشد آن وقت فاز آن دختران نجیبی که از چین و تایلند و هند و … برای طلبه شدن به ایران می‌آیند را می‌فهمی.

حتماً باید طلبه باشی، رفته باشی وسط گل‌ولای سیل، وسط آوار زلزله، دست مردم را گرفته باشی، بچه‌ای را از زیر خاک بیرون آورده باشی، بعد ببینی فلان مسئول آمده، عکس گرفته، گزارش نوشته، همه چیز را به نام خودش زده و تو دم نزده‌ای. چون تو آمده‌ای برای خدمت، نه برای دیده شدن.

حتماً باید دیده باشی آدم‌هایی که تابلوی کار جهادی را دست گرفته‌اند، هرجا که بخواهند از تو استفاده می‌کنند، تو را خرج می‌کنند، بعد هم به نفع خودشان تمامش می‌کنند! آن‌وقت می‌فهمی که طلبگی یعنی ماندن، یعنی دوام آوردن!

طلبگی یعنی تو باشی، بی‌ادعا، بی‌تابلو، بی‌دوربین، اما با دل؛ با دلی که بلد است بسوزد اما نسوزاند!

نویسنده: زهرا ابراهیمی

قبلی «

دیدگاهتان را بنویسید