• صفحه اصلی
  • >
  • آخرین اخبار
  • >
  • سهم طلبه بسیجی ازسفره انقلاب/ گلوله‌های مجانی که احمدرضا عرفانی‌نیا در ۲۲ مهر نوش جان کرد+فیلم

سهم طلبه بسیجی ازسفره انقلاب/ گلوله‌های مجانی که احمدرضا عرفانی‌نیا در ۲۲ مهر نوش جان کرد+فیلم

بیش از ۴۰ روز است که کشور بر بستری از شایعات و دروغ‌پراکنی رسانه‌ها دچار تشنج و آشوب‌ها شده. اخباری که منتشر می‌شود کمتر کسی به دنبال حقیقت آن می‌گردد و محصولش کشته شدن افراد بی‌گناه و شهادت مردانی است که برای امنیت جامعه سینه سپر می‌کنند. خیلی‌ از کسانی که این‌ روزها شعار می‌دهند، درست علیه کسانی صدایشان بلند می‌شود که اتفاقاً هنگام خطر همان‌ها هستند که به خاطر کشور از همه چیز خود می‌گذرند تا اتفاق بدی برای هیچ کسی نیفتد.روحانیون و بسیجی‌هایی که این روزها بیش از پیش مورد هجمه دشمنان قرار دارند و بی‌وقفه به ذهن جوانانی که به خیابان‌ها می‌آیند دیکته می‌شود اینها ۴۰ سال خوردند و بردند و شما جا ماندید!

محصول اصلی این آشوب‌ها حرکت تروریستی در شاهچراغ است

در این ۴۰ روز خون‌های پاکی به زمین ریخت و خانواده‌های زیادی عزادار شدند، اما محصول اصلی این آشوب‌ها و خدشه‌دار شدن امنیت، حرکت تروریستی در شاهچراغ است. جوانانی به شهادت رسیدند تا جلوی چنین وقایعی گرفته شود. یکی از این افراد روحانی بسیجی احمدرضا عرفانی‌نیا، اهل شهرستان لارستان است که ۳۵ کیلومتر تا شهر شیراز فاصله دارد.

این جوان دهه هفتادی در ۲۲ مهر توسط آشوبگران به شهادت رسید. در ادامه می‌خوانیم که این آخوند بسیجی چگونه خورد و برد!

احمدرضا هنوز وارد دهه سوم زندگی‌اش نشده بود، اما در این عمر کوتاهش کارهای بزرگی کرده بود. پدرش نام او را به عشق امام هشتم، احمدرضا می‌گذارد و در این باره می‌گوید: «احمدرضا فرزند سوم من بود. قبل از اینکه متولد شود ما به مشهد رفته بودیم و از علاقه‌ای که به علی بن موسی‌ الرضا (ع) داشتم، نذر کردم خدا هر پسری به من بدهد، نام رضا را برایش انتخاب کنم. نام احمدرضا را هم به همین علت انتخاب کردم.»

قدم‌های درست احمدرضا در مسجد شکل گرفت

لقمه‌های حلالی که شهید عرفانی‌نیا از سفره پدرش خورده بود چنان بر نهادش اثرگذار بود که نگذاشت در این عصر هزار و یک رنگ راهش منحرف شود. پدر می‌گوید: «من ۲۰ سال کشاورزی کردم و بچه‌هایم را با نان حلال بزرگ کردم. کشت من گندم و جو بود و مقید بودم سهمی را که خدا از مالم در نظر گرفته، پرداخت کنم. هر وقت کشت محصولم تمام می‌شد اول زکاتم را حساب می‌کردم و کنار می‌گذاشتم.»

هرچند پدر او عامل دیگری را مهم‌ترین علت در مسیر هدایت پسرش عنوان می‌کند: «قدم‌های درست احمدرضا در مسجد شکل گرفت. مسجد امام سجاد (ع) نزدیک خانه‌مان بود و پسرم از کودکی در این مکان رشد کرد. یک بار آمد و گفت: بابا! می‌خواهم حافظ قرآن شوم. برای همین باید به مسجد امام جعفر صادق (ع) شیراز بروم. من خوشحال بودم از تصمیم پسرم و افتخار می‌کردم.»

مادرها با اشک برای امام حسین (ع) فرزندانشان را بزرگ می‌کنند

نوجوانی محمدرضا در راه شیراز می‌گذرد و سرانجام به هدفی که دارد، می‌رسد و حافظ قرآن می‌شود. لارستان کم ندارد جوانانی مانند او. پدر احمدرضا می‌گوید: «لارستان به دارالمؤمنین هم معروف است؛ زیرا اکثر مردانش نان حلال در می‌آورند و مادرها با اشک برای امام حسین (ع) فرزندانشان را بزرگ می‌کنند. مجالس روضه خاندان پیامبر (ص) در این شهرستان همیشه برپاست.» 

شهید عرفانی‌نیا حالا به سن جوانی می‌رسد و از درون حس می‌کند راهی که دوست دارد در ادامه زندگی طی کند، خدمت به خلق خدا در اولویتش هست. همین می‌شود که تصمیم می‌گیرد به قم برود و درس طلبگی بخواند. او در کنار تحصیل همراه گروه‌های جهادی به شهرها و روستاهای محروم سفر می‌کند تا به آبادانی این مناطق نیز کمک کند.

جهاد فرهنگی شهید عرفانی‌نیا

احمدرضا هر وقت که برای دیدن خانواده به لارستان می‌آمد، دستش برای نوجوانان آنجا نیز پر بود. او علاقه خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت و سعی می‌کرد کتاب زندگی‌نامه و عکس‌های این شهید را تهیه و بین بچه‌ها پخش کند. او دوست داشت علاوه بر کارهای عمرانی در بخش فرهنگی نیز کارهای جهادی انجام دهد. ادب یکی از خصوصیات بارز این شهید عزیز است. پدرش می‌گوید: «من چهار پسر داشتم که در میان آنها احمدرضا از همه مظلوم‌تر بود. از بچگی هم تمام انرژی بچگی‌اش در راه مراسمات مذهبی و بسیج صرف می‌شد. من و احمدرضا با هم حریمی داشتیم. برای همین اگر می‌خواستم موضوعی را به او تذکر بدهم به مادرش می‌گفتم به او اطلاع بدهد. اما گاهی هم که خودم با او صحبت می‌کردم سرش را بالا نمی‌آورد و در چشمان من نگاه نمی‌کرد.»

اقرار می‌کنم که توجهم به احمدرضا بیش‌تر از بچه‌های دیگر بود

علاقه‌ای که پدر احمدرضا به او داشته بیشتر از بچه‌های دیگرش نیست، اما شاید کمی فرق داشته باشد. پدرش به خاطر اینکه او حافظ قرآن بود، احترام دیگری به این پسر می‌گذاشته و طور دیگری به او توجه داشته است. کار زیاد کشاورزی مانع از این نشده است که پدر خانواده از حال بچه‌هایش غافل شود. پدر می‌گوید: «با اینکه می‌دانستم بچه‌هایم اهل کارهای خلاف نیستند، اما باز هم دورادور مراقبشان بودم.»

به اینجای صحبت که می‌رسیم صدای پدر کمی می‌لرزد و شب شهادت احمدرضا را روایت می‌کند: «صبح‌ها من وقتی می‌خواستم بروم سر زمین، اتاق بچه‌ها را نگاه می‌کردم که همه‌شان خانه باشند. صبح روز شهادتش هم موقع رفتن دیدم که احمدرضا خانه است، اما گویا ساعت یکِ بعدازظهر از سپاه می‌آیند دنبالش تا برای امنیت شهر در مقابل آشوبگران کمک کند. ساعت ۴ هم این اتفاق افتاد. حوالی ساعت ۱۷ شیخ مسجد زنگ زد خانه ما و از من پرسید شما از احمدرضا خبر دارید؟ گفتم: نه. گویا او خبر داشت و می‌خواست ببیند ما خبر داریم یا نه. بعد تلفن را قطع کرد و لحظاتی بعد ما را از شهادت پسرم باخبر کرد.»

 

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *