روزی بالای سر بیماری رفتم که یک مادربزرگ حدوداً ۷۰ ساله بود. خودم را معرفی کردم و گفتم بنده مهدی کشاورز و یک روحانیام و برای کمک و خدمت رسانی به شما اینجا هستم. پیرزن وقتی متوجه شد ما طلبه هستیم روی تخت نشست و دستش را به حالت دعا بلند کرد و گفت «خدایا من چه گناهی کردم که اینجا هم باید آخوند بالای سرم باشد». من اولش خندهام گرفت و گفتم مادر! ما را دعا کن! و هر کاری داشتید مرا صدا بزنید. برای استراحت به ایستگاه پرستاری آمدم و خیلی فکر کردم که چرا این مادر چنین برخوردی را با من انجام داد. بعد از ۳ روز که همراهش بودم و تقریبا روحیات همدیگر را شناخته بودیم، مرا صدا کرد و گفت؛ حاج آقا شما اینجا چند نفر هستید؟ من ابتدا فکر کردم منظور ایشان بچههای قرارگاه است، برای همین گفتم ما اینجا ۱۰ نفریم. گفت نه در کل کشور چند نفرید؟ منم با خنده گفتم ما همه جا هستیم خیلی زیادیم. یک دفعه دیدم بغض کرده و با همان حالت به من گفت: هر وقت دوستانت را دیدی بگو مرا حلال کنند، من خیلی از شما شناخت نداشتم و خیلی پشت سر شما حرف میزدم، ولی الان خجالت می کشم با شما روبرو بشوم! حلالم کنید.