کتاب ویروس تاجدار اثری از حسن شیردل است. این کتاب بر اساس خاطرات واقعی طلاب نوشته شده است و گوشهای از زندگی در قرنطینه و خانهنشینی به علت شیوع بیماری کرونا را نشان میهد.
مرکز نشر هاجر، ناشر تخصصی زن و خانواده، با توجه به اهمیت والای خانواده در ایجاد تمدن اسلامی در دوران خانهنشینی عمومی به علت شیوع ویروس کرونا، تولید محتوای ارزشی با محوریت بانوان و خانواده را در اولویت قرار داده است.
درباره کتاب ویروس تاجدار
حسن شیردل در کتاب ویروس تاجدار، روایتی را نوشته است از زبان طلبهای که همسر و مادر است. این کتاب که بر اساس خاطرات واقعی طلاب نوشته شده است، نگاهی به زندگی در قرنطینه و خانهنشینی، محدود شدن ارتباطات و … دارد. راوی داستان، در زمان قرنطینه تمام تلاشش را به کار میبندد تا مشکلات و معضلاتی را که پیش رویش قرار داد، از میان بردارد. شخصیت جهادی او، و همچنین دوستانش، که در مقاطع مختلف در داستان با آن روبهرو میشویم، همه برگرفته از خاطرات و زندگیهای طلاب است.
کتاب ویروس تاجدار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از ادبیات داستانی لذت میبرید، خواندن کتاب ویروس تاجدار را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ویروس تاجدار
همینطور که صورتش را میبینم یاد روز آخری که برای ازدواج صحبت کردیم و آمده بود خانه ما میافتم. دیگر مطمئن بود که آمده و جواب مثبت بگیرد و برود. در حالی که نمیدانست خواهر بزرگش ملیحه با من صحبت کرده و اینطور گفته. یاد ملیحه خواهرش که میافتم و یادم میآید که تا امروز چقدر اذیتمان کرد، خونم به جوش میآید. خانم دکتر تو این وضعیت کرونایی هم نکرد که یک تماس بگیرد.
مهدی که همینطور سرش پایین بود گفت: فکر نمیکنم مشکلی داشته باشیم درسته؟ خواهرتون که میگفتند جوابتون مثبت هست. ولی من بهشون گفتم باید جواب مثبت و از زبان خود مهری خانم بشنوم. منتظر جواب مثبتم بود که گفتم: من فقط یک شرط دارم.
سریع سرش را بالا آورد و گفت: چی؟ شرط؟ شما که شرطی نداشتید. حتی تأکید کردید با خانواده طی کنم مهریه تون بیشتر از چهاردهتا نباشه؟
گفتم: بله. ولی فکر کردم. خیلی فکر کردم. ما قرار هست که طلبه باشیم درسته. تا آخر عمرمون.
گفت: بله من مصمم.
انگار که چیزی دستگیرش شده باشد باعجله گفت: از طرف خانواده من کسی با شما تماس گرفتند؟ گفتم: می خوام شرطی که برای شما و خودم گذاشتم و بگم. گفت: جواب منو ندادید. گفتم: خانواده من و شما برای ما زحمت کشیدند ما رو تا اینجا رسوندند. حقدارند نگران ازدواج و آینده من و شما باشند خانواده من تماس بگیرند. خانواده شما. چه فرقی داره؟ خیلی محکم گفتم: به نظرم حساسیتتون بی مورده. مهدی محکمتر از من گفت: خب حالا شرطتونو بفرمایید. خیلی محکم و سختتر از او گفتم: میفرمایم. از همین حالا هیچی نشده سرجنگ دارید. گفت: نه! می دونم راهی که میشد ساده و بیدغدغه طی کرد رو خانوادهام سخت کردند. همیشه تو زندگیام این سختی بوده.
میدانستم برای اینکه بیاید و طلبه بشود با آن هوش سرشار و مدرسه تیزهوشان که درسخوانده بود چقدر با او مخالفت کردند و اذیتش کردند گفتم: شرطم اینه که شما پزشکی قبول بشید و من هم تو رشته پرستاری درس میخوانم تا قبول بشم. مهدی مثل همین حالا که دارم شقیقهها و گوشه چشمهایش را ماساژ میدهم با انگشتهایش شقیقههایش را ماساژ داد و برای اولین بار بیاختیار عینکش را درآورد. صورت قشنگش انگار از پشت پرده بیرون آمد. یکلحظه به خودم گفتم: تو چقدر قشنگی پسر! شفای چشمت با من. خواستم یکلحظه بگویم. بیخیال شرط نمیخواهد. عینک تهاستکانی را به چشمهای روشن و قشنگش زد و از جا بلند شد و گفت: با اجازه تون. هیچ چانهای نزد و از اتاق رفت بیرون. من همینطور نشسته بودم. انگار که برای همیشه مهدی که نه حالا چند هفته و کمتر از یک ماه شناخته بودم را برای همیشه از دست دادم. بغض زد ته گلویم. خواهرم مینا دوید توی اتاق گفت: چی شد؟ چی به پسره گفتی اصلاً نایستاد بهزور خداحافظی کرد و رفت. حرف نزدم. مینا همینطور مات من بود. من مات مینا چه میگفتم؟ مینا گفت: پسر به این باایمانی باتقوایی. مامان عاشقش شد. تو چرا جواب رد دادی؟ یعنی چی؟ تو آخه مگه شاهزاده می خوای؟ بغضم بیاختیار ترکید و مینا را محکم در آغوش گرفتم و تا امروز و تا همین حالا نه به مهدی نه به خانوادهام و نه به هیچکس حتی خانواده مهدی نگفتم که ملیحه با من صحبت کرد.